عهد نامـه مالک اشتر
مشخصات كتاب
سرشناسه: حسام ناصري مجري عليبن ابيطالب ع، حسام ناصري مجري امام اول ۲۳ قبل از هجرت - ق۴۰
عنوان قراردادي: [نـهج البلاغه فارسي برگزيده فرمان مالك اشتر]
عنوان و نام پديدآور: فرمان (عهدنامـه مالك اشتر)/ ترجمـه ميرزا محمدابراهيم نواب تهراني (بدايعنگار)؛ تحقيق ناصر هاشمزاده
مشخصات نشر: تهران اميركبير، ۱۳۷۸.
مشخصات ظاهري: ص ۸۸
وضعيت فهرست نويسي: فهرستنويسي قبلي
يادداشت: فهرستنويسي براساس اطلاعات فيپا.
يادداشت: كتابنامـه
عنوان ديگر: نـهج البلاغه فارسي برگزيده فرمان مالك اشتر
موضوع: عليبن ابيطالب ع، امام اول ۲۳ قبل از هجرت - ۴۰ق -- سياست
موضوع: اسلام و دولت
شناسه افزوده: بدايعنگار، محمدابراهيمبن محمدمـهدي ۱۲۹۹ - ۱۲۴۱ق مترجم
شناسه افزوده: هاشمزاده ناصر، محقق
رده بندي كنگره: BP۳۸/۰۴۲ب۴ ۱۳۷۸
رده بندي ديويي: ۳۹۷/۹۵۱۵
شماره كتابشناسي ملي: م۷۸-۱۲۵۹۰
مقدمـه
اشارهاي بـه نثر دوره قاجار
نثر دورهي قاجار از سويي ادامـهي نثر دورهي صفوي و نادري هست و قلمـها از تكلف و مغلق گويي تاريخ وصاف نشانـها دارند كه درون ترسلات دورهي آغا محمد خان و فتحعليشاه، ميتوان سراغ آنـها را گرفت و از سوي ديگر، محققان، دورهي قاجار را دورهي بازگشت ادبي نيز بشمار آوردهاند.
ادب دورهي صفوي و نادري و زندي هيچگونـه پيشرفتي نسبت بـه گذشتهي خود نداشت. حسام ناصري مجري زبان فارسي درون محدودهي مسائل خاص جولان ميداد و حتي درون جولانگاه شعر و عرفان نيز نتوانسته باشد درون برابر آن مدعي هم باشد.- البته اين حكم نيز عادلانـه نيست كه بگوييم درون اين دوره هيچ كاري درون خور فرهنگ اسلامي- ايراني انجام نگرفته هست بل بايد اذعان داشت كه كارهاي بزرگ اين عصر درون قياس با گذشته پيشرفت نداشته، نـه آنكه هيچ كاري نشده است- درون اين دوره درون سايهي فسردگي و محدوديتي كه زبان دچار آن شده بود، علوم عقلي و طب ونجوم و … نيز خواه ناخواه دچار خمودي شدند.
ادامـهي اين وضع درون عصر قاجار از سويي بر تكلف و تغلق بيان و زبان افزود واز سويي درون برخي از نويسندگان اين دوره، تمايل بازگشت بـه سبكهاي ادوار پيش از صفويه را ايجاد كرد، خصوصا بعد از عهد ناصري. حسام ناصري مجري گر چه درون اين بازگشت بـه شعر توجه بيشتري شد و نثر از توجه كافي برخوردار نگشت، ولي با همـهي اينـها شيوههاي نويسندگي
[صفحه 8]
در دورهي ناصرالدين شاه نسبت بـه دورهي كريم خان زند و آغا محمد خان و فتحعليشاه تغييرات بسياري كرده بود، اگر بتوان نام اين تغييرات را پيشرفت گذاشت، پيشرفت بسوي روان نويسي و ساده نگاري بوده است.
نثر نويسي که تا اين دوره بيشتر درون خدمت انشاءات و ترسلات دولتي بكار گرفته ميشد و نثر نويسان بزرگ درون خدمت ديوان دولتي بودند، ولي كم كم توجه بـه بيان قطعات ادبي درون نثر نيز جاي پايي باز كرد و رفته رفته سير تحول و پيشرفت بسوي ساده نويسي و بيان ادبي درون نثر غير ديواني، پيش آمد. از نثرنويسان بنام اين دوره بايد ازميرزا محمد ابراهيم نواب تهراني ملقب بـه بدايع نگار نام برد.
بدايع نگار كيست؟
ميرزا محمد ابراهيم نواب تهراني فرزند آقا محمد مـهدي نواب، ملقب بـه بدايع نگار از بزرگان و نويسندگان مشـهور دورهي قاجاريه و جزء منشيان و مورخان عهد ناصري بوده است. او عصر محمد شاه و ناصرالدين شاه را دريافته و مدتي درون دفتر وزارت امورخارجه، بـه سمت منشيگري اشتغال داشته هست [1].
علامـه دهخدا درلغتنامـه، دربارهي بدايع نگار چنين مينويسد:
« … بدايع نگار از نثر نويسان چيره دست دورهي قاجاريه بود. سبك نثر وي محكم و استوار و قريب بـه سبك نويسندگان دورهي سلجوقي است. ترجمـهي نامـهي علي (ع) بـه مالك اشتر با مقدمـهي بسيار لطيف درون ابتداي كتاب مخزن الانشاء بـه خط ميرزا رضاي كلهر استاد بزرگ نستعليق نويس دورهي قاجاريه درون تهران بـه طبع رسيده هست … » [2].
[صفحه 9]
مولف الماثر و الاثار دربارهي نثر بدايع نگار چنين نوشته است:
« … از مورخين اين دولت (قاجاريه) بود و در انشاء و ترسل يد بيضا مينمود.
مقتل موسوم بـه «فيض الدموع و ترجمـهي نامـهي مباركهي حضرت اميرالمومنين عليهالسلام بـه مالك نخعي مشتهر بـه اشتر، از نتايج قلم آن استاد مسلم، هر دو بـه طبع رسيده و عقداللالي نام تاريخ اوست ولي مشـهورنيفتاده.» [3].
مرحوم ملك الشعراي بهار درون سبك شناسي درون اين باره مينويسد:
«نويسندگان اين عصر غالبا بـه اقتضاي قائم مقام گام برميدارند، يا بـه ساده نويسي مايلاند و يا بـه شيوههاي قديم و سبكهاي مختلف تفنن و تتبع ميكنند و از آنجملهاند، ميرزا محمد ابراهيم نواب طهراني بدايع نگار، كه محمد شاه و ناصرالدين شاه را دريافته و از اعيان و كتاب محترم دولتي بوده و شعر نيز ميگفته هست و بهترين منشات او ترجمـهي نامـهي مولي الموالي علي بن ابيطالب بـه مالك اشتر نخعي هست كه با مقدمـهي بسيار لطيف درون ابتداي كتاب مخزن الانشاء بـه خط ميرزاي رضاي كلهر، استاد بزرگ نستعليق نويس آن عصر درون طهران بـه طبع رسيده است. سبك بدايع نگار درون اين رساله بسيار ممدوح و مطبوع هست و طعم ولذت نثر نظام الملك و جرفادقاني و استادان عهد سلجوقي را بـه خواننده ميچشاند و من از نثرهاي ساده و فني قرون متوسط و اخير نثري تمامتر و كاملتر از عبارات اين رساله و مقدمـهاش نيافتهام و اينك چند جمله تبرك و تيمن را از وي نقل ميشود:
«اگر چند اميرالمومنين علي (ع) را با همـهي معالي … » [4].
برخي نيز معتقدند كه بدايعنگار براي نماياندن معلومات خود بـه نثري مغلق و
[صفحه 10]
مقيد پرداخته هست و شيوهي نگارش او خالي از ساده نويسي و رواني ميباشد. [5].
بدايع نگار گذشته از نثر بـه سرودن شعر نيز پرداخته است، بـه نقل الماثر و الاثار: «فنون شعريه جمله را پرداختن ميتوانست» [6].
تاريخ وفات وي را نيمـهي ماه ربيع الاول سال 1299 درون تهران ذكر كردهاند [7].
جنازهي او بعد از فوت بـه نجف حمل شده و در آنجا مدفون هست [8].
آثار بدايع نگار
1- ترجمـهي عهدنامـهي مالك اشتر (فرمان).
«اين اثر مشـهورترين اثر بدايع نگار بحساب ميآيد. نثر او را درون اين ترجمـه صاحبنظران ستودهاند. اين ترجمـه درون ابتداي كتاب مخزنالانشاء تاليف سيد مير محمد صادق بن ميرابي القاسم خوانساري، آمده است».
[9].
[صفحه 11]
2- مقتل فيض الدموع: (ترجمـهي لهوف) چاپ سنگي خط كلهر، 1286 ق. تهران. (اين كتاب اخيرا توسط فرهنگسراي نياوران با قيمت 240 ريال افست شده است).
3- خسروي نامـه: (شعر) چاپ سنگي 1286 ق. تهران، منظومـهي بزرگي هست در بحر تقارب كه منتخبي از اين كتاب كه شامل مدايح پيامبر و اميرالمومنين و تعريف
[صفحه 12]
وحي و قصهي معراج ميباشد، درون حاشيهي مخزن الانشاء بچاپ رسيده است.
4- عقد اللالي في نقد المعالي: نستعليق و تصحيح شدهي نگارنده. اين كتاب دربارهي رويدادهاي روزگار ناصرالدين شاه است.
شرح وقايع اتفاقيه درون وفات محمد شاه، كه فتنـهي ممالك خراسان، نـهضت نواب حسام السلطنـه، نواب حشمت الدوله، فتنـهي باب، فتنـهي فارس، كرمان، يزد و شورش سربازان ميرزا تقي خان فراهاني که تا فتنـهي صفاهان و نيز دوران صدرات ميرزا تقي خان اميركبير و موجبات عزل او.. حوادثي هستند كه بدايع نگار درون اين كتاب بـه آنـها پرداخته است. اين كتاب چنانكه مولف الماثر و الاثار گفته، «مشـهور نيفتاده» است.
5- عبره للناظرين و عبره للحاضرين: اين كتاب بسيار فاضلانـه و منشيانـه نگاشته شده و در آن وقايع سال قحطي 1288 ه. ق و نتايج آن را كه منجر بـه صدرات ميرزا حسين خان مشيرالدوله سپهسالار شد بخوبي ترسيم و از اعمال و افعال اين شخص بسختي انتقاد كرده است. درون رسالهي فوق، هم ميتوان سبك انشاء بدايع نگار را بررسي كرد و هم ميتوان از طرز تفكر وي آگاه شد و نيز ميتوان نسبت بـه وضع رقت بار مردم و طرز كار و انديشـهي شاه و رجال مملكت اطلاعات خوبي بدست آورد.
[10].
(نقل از صبا که تا نيما با اندكي تصرف)
ترجمـههاي عهدنامـه مالكاشتر
در طي قرون گذشته ترجمـههاي بسياري از نـهجالبلاغه شده است.و آنچه كه از
[صفحه 13]
ميان مجموعهي نـهجالبلاغه بيشتر مورد نظر بوده، عهدنامـهي امام بـه مالك ميباشد، چرا كه بنا بـه ضرورتهايي كه صاحبان قلم خود تشخيص ميدادهاند يا مورد تشويق قرار ميگرفتهاند، ترجمـهي عهدنامـه را لازم ميدانستهاند حال درون عرصهي عرضهي آن دچار صواب يا خطا ميشدهاند سخني ديگر هست و مجالي ديگر ميطلبد. ما درون اينجا بـه برخي از ترجمـهها و شروحي كه از عهدنامـه انجام پذيرفته و نام درون فهارس ضبط هست اشاره ميكنيم:
1- ترجمـهي عهدنامـهي مالك اشتر، از محمد باقر خاتون آبادي (سدهي 12).
2- ترجمـهي عهدنامـهي مالك اشتر، از محمد باقر مجلسي.
3- ترجمـهي عهدنامـهي مالك اشتر، از صادق فرزند علي حسيني (فاضل كاشاني).
4- ترجمـهي عهدنامـهي مالك اشتر، از محمد صادق مروزي (آيين ملكداري).
5- ترجمـهي عهدنامـهي مالك اشتر، از ملامحمد صالح قزويني روغني.
6- ترجمـهي عهدنامـهي مالك اشتر، از علي رضا تجلي.
7- ترجمـهي عهدنامـهي مالك اشتر، از محمد كاظم فرزند فاضل مدرس رضوي.
8- ترجمـهي عهدنامـهي مالك اشتر، از محمد فرزند مـهدي بهشتي.
9- ترجمـهي عهدنامـهي مالك اشتر، (منظومـه) (فهرست منزوي بخش منظومـهها) از ميرزاي وقار پسر وصال شيرازي.
10- ترجمـهي عهدنامـهي مالك اشتر، چند گفتار ناشناخته. ترجمـهي لفظي دورهي صفوي.
11- ترجمـهي عهدنامـهي مالك اشتر بيعه الافاخم (فهرست منزوي).
12- ترجمـه و شرح عهدنامـهي مالك اشتر تحفه الولي (فهرست منزوي).
13- ترجمـهي عهدنامـهي مالك اشتر آداب الولاه (فهرست منزوي).
14- ترجمـه و شرح عهدنامـهي مالك اشتر نصايح الملوك (فهرست منزوي).
15- ترجمـهي عهدنامـهي مالك اشتر فرمان از محمد ابراهيم بدايع نگار (همين ترجمـه) نسخهي آن درون كتابخانـهي مجلس موجود است.
16- شرح سيدماجد بحريني معاصر شيخ حر عاملي ره «به نام تحفه سليمانيه».
17- شرح و ترجمـهاي درون رسالهي بـه نام «سلوك ولاه از اخبار ائمـه اطهار».
(شايد اين رساله همان شرح و ترجمـهي مجلسي باشد رجوع كنيد بـه فهرست كتابخانـهي مدرسهي عالي سپهسالار، ج 2).
[صفحه 14]
18- ترجمـهاي از عهدنامـهي مالك اشتر درون كتابخانـه رضويه موجود هست كه ديباچه و خطبه ندارد، نام مترجم محمد ابراهيم بدايع نگار ذكر شده است. درون كتاب الماثر و الاثار چنين آمده: «ميرزا ابراهيم بن محمد مـهدي بدايع نگار را شرحي بر عهدنامـهي مالك اشتر ميباشد كه بچاپ رسيده و نسخهاي از شرح اين عهدنامـه وقف گرديد … » [11] اين نسخه كه برخي از فهرستها ا زآن با عنوان «ترجمـه» و برخي با عنوان «شرح» ياد كردهاند آغاز و انجامش با نسخهي مجلس اختلاف دارد. شايد كه دو ترجمـه باشد از دو شخص با عنوان بدايع نگار. و اين هيچ استبعادي ندارد. چون كسان بسياري اين عنوان را داشتهاند. ولي بـه احتمال قوي و بر اساس معرفيهاي اهل نظر ترجمـهي موجود درون كتابخانـهي مجلس از بدايع نگاري ميباشد كه ما بـه زندگي ونثر و آثار او اشارهاي كرديم.
از عهدنامـهي مالك اشتر ترجمـههاي بسياري درون سالهاي اخير شده هست كه ما از ذكر آنـها خودداري كرديم. و نيز ترجمـههايي بـه زبانـهاي انگليسي و تركي و … از آن موجود هست و شروح بسياري متقدمان و متاخران علماي شيعه و سني بـه زبان عربي بر آن نوشتهاند كه ما بـه آنـها اشارهاي نكرديم از آن جمله شرح معروف ابن ابيالحديد از متقدمان علماي اهل سنت و شرح مرحوم شيخ محمد عبده (متوفي 1323 ق) از علماي متاخر اهل سنت (به نام مقتبس السياسه، چاپ 1317/ مصر) ميباشد [12].
نگاهي گذرا بـه علي و مالك
… درون تاريخ اسلام گاه حوادثي رخ داده كه بـه افسانـه ميماند، اما افسانـه
[صفحه 15]
نيست، يكي از اين حوادث حكومت كوتاه علي (ع) هست و روشي كه او درون ادارهي امور پيش گرفت: علي (ع) اطاعت را از مردم خواست اما براي كسب آن مردم را بـه هراس نيفكند.
… مردم علي (ع) را از دست دادند، اما تاريخ و بشريت حقيقت را بخاطر سپرد. نگاه علي (ع) بـه حكومت نگاه ديگري بود. اگر از نگاه ديگران حكومت علي را بررسي كنيم دچار اشتباه شدهايم، آنـها كه ميگويند علي (ع) موفق نشد، نظر بـه انديشـهي خود دارند. از نگاه آنان امام چون بر حكومت باقي نماند، موفق نشد.
… بايد درون نظر داشت كه امام توفيق را درون پناه بردن بـه زور جستجو نكرد. اگر بـه زورگويي پناه نبرد، نـه از آن جهت كه نميتوانست يا از راه و رسم آن آگاه نبود بل از آن جهت بود كه نميخواست.
… حكومتي كه ما امام را درون دستيابي بـه آن و حفظ و تثبيت آن، موفق نميدانيم، درون نظر خود او از «نم عطسهي بز» و «لنگه كفش پاره» بي ارزشتر است. او اگر برگردهي مردم فشار نياورد نـه از آن جهت بود كه سياست نميدانست، بل از آن جهت بود كه خود سياستي ديگر داشت، او درون پي حفظ خود و اعوان و مردم را گله نميپنداشت که تا در چراگاه جهل و بيخبري پروارشان سازد. امام هم از ارزشـهاي وجودي خويش آگاه بود و هم براي ديگران ارزش انساني قائل بود، اين بود كه تن بـه دنائت و پستي حكومت كردن بـه شيوهي معاويه نميسپرد … اگر معرفت بـه مقام انساني، فضيلت باشد، از علي (ع) كه معدن اين معرفت هست و از آنـهاست كه «آنم آرزوست» نميتوان خواست كه بر جهل تكيه كند. «محب غال» همان اندازه او را آزار ميدهد كه «مبعض قال».
… امام علي درون ابلاغ آنچه كه حق ميدانست توفيق يافت. او حق و عدالت را براي هميشـهي تاريخ حفظ كرد که تا خود را براي چند روزهي حكومت، حفظ نكند.
امام درون طول تاريخ بر انديشـهي كساني حكومت كرد كه «انسانشان آرزوست»
[صفحه 16]
… براي دفع معاويه از شيوههاي معاويه سود نجست که تا بدينوسيله بگويد آنچه كه معاويه ميطلبد، همان نيست كه من ميخواهم، امام بـه فريب مردم را قهرمان نخواند. او اصلا مردم را قهرمان نخواند. آنچه درون مردم ديد گفت. آن كس كه حقيقت را بـه مردم بگويد، دوستشان دارد، گرچه بـه اين وسيله آنان را آزرده باشد.
… عهدها بستهاند براي خويش و شكستهاند براي بقاي خويش اين طبيعت حكومتهايي هست كه بشر تجربه كرده است. گاه مصلحاني درصحنـهي تاريخ سياسي بشر عرض اندام كردهاند که تا خوي و طبيعت حكومت را تغيير دهند، وعدهها دادهاند و پيمانـها بستهاند … گروهي از اين مصلحان دستشان بـه حكومت نرسيده است، اينـها اميدي را برانگيختهاند و بشر را درون انتظار تحقق مدينـهي فاضله، چشم براه نگه داشتهاند … گروهي بر اسب سركش حكومت نشستهاند و به اميد رام كردن اين اسب بـه هر حيلهاي تمسك جستهاند و سر آخر بر اين اسب سركش، زين سركشي نـهادهاند و خود سركشي شدهاند و تا چنين بودهاند، ماندهاند … اما هيچ سركشي نتوانسته هميشـه سركشي كند، چرا كه سواري سركشتر از اه رسيده و … و گروهي نيز بودهاند كه حكومت راوسيلهي سلطه بر ديگران نيافتهاند و اين هست كه بر آن نماندهاند که تا بر آنچه ميدانند هميشـه بمانند.
… سخناز عدالت كه ميرود، نام علي تداعي ميكند، حكم نـه كار هر كس هست تا بر عدالت رود. آدمي اين حيوان ناطق موجودي سياسي هست و سياست جزء ناطقيت اوست و اين هست كه بشر آلوده است، آلودهي سياست و حكومت. سياست را كنار گذاشتن هم بـه وجهي سياست است. آنـها كه با سياست نميجوشند و در سياست نيستند و به سياست كاري ندارند، خود سياستي دارند، چرا كه بشر بالطبع سياسي است. سياست دامي شده هست آدمي را، كه اگر رد آن نيفتد با آن درون ميافتد …
… اين جنگ ظالم و مظلوم راه بـه كجا ميبرد. تلك الايام نداولها بين الناس. بازي تعيير که تا كي ادامـه دارد؟ آدمي درون انتهاي عمر كوتاهش چه خواهد يافت؟ غرض از حاكم شدن چيست؟ بر ديگري فرمان راندن ره بـه كجا دارد؟ دلم ميخواست از «ماكياول» ميپرسيدم كه: اگر بشر ناگريز هست و چارهاي جز اين ندارد كه بر سر سفره
[صفحه 17]
دنيا و بخاطر لقمـهي مانده و عفن سلطه بر ديگران، دروغ بگويد و جنايت بكند، بعد چرا علي (ع) چنين نكرد؟ چگونـه ميشود كه معدودي يافت ميشوند كه دل بـه قوانين طبيعي حكومت كردن و مسلط شدن برگردهي ديگران نميدهند؟ چرا گروهي، گرچه معدود را ميتوان ديد كه درون متن سياستاند و به حكومت ميرسند ولي از حكومت مشتي برگردن مردم زدن و به بقاي خود انديشيدن را درون نمييابند؟ …
… عهدنامـهي مالك را اهل درد ميفهمند كه چيست، آنـها كه انسانشان آرزوست. بشر درون غفلت زندگي ميكند و غفلت لازمـهي تحمل دنائت است. هوشيار را صبر و تحمل بر دورنگي نيست، هوشيار خود را از دست نميدهد که تا دنيايي را بدست آورد. علي هوشياري هست كه جان بـه پستي حكومتي نميآلايد، كه انسان درون آن خوار شمرده شده باشد.
عهدنامـه افسانـه مينمايد، ولي افسانـه نيست. هوشياري چون علي و هوشياراني چون مالك سر بر سر عهدشان دادهاند که تا دل بـه اطاعت خلقي خوش نكنند …
… مالك كه «ابن شـهر آشوب» از او اينگونـه ياد ميكند: «از برجستهترين اصحاب و بهترين تابعان بود» [13] يكي از دلدادگان بـه حق است. او زمان رسول را بخاطر دارد و شاهد دورهي خلافت بيست و پنج سالهي سه خليفهي نخستين بوده است.
… درون دورهي عثمان ازمعترضان بـه شيوهي حكومتي اوست. يكبار همراه هفتاد هزار سوار از اهالي كوفه، كارنامـه سياه اعمال «سعيد بن عاص» حاكم كوفه را بـه مدينـه آورد و از عثمان عزل او را خواست که تا انديشـهي حاكمان بسويي نرود كه حكومت و ثروت مردم را بوستان و تفرجگاه خود بدانند، روزهاي طولاني درون مدينـه ماناد و از عزل سعيد بن عاص خبري نشد … [14].
… مالك همراه گروهي آهنگ حج كرد … درون ربذه زني را ديد كه بر گذرگاه ايستاده و فرياد ميزند: اي مسلمانان! اين جسد ابوذر، دوست و صحابه پيامبر است
[صفحه 18]
كه غريبانـه درون گذشت، كسي را ندارم که تا بر دفنش ياريم كند … ابوذر را غسل دادند و كفن كردند و مالك بـه نماز ايستاد و ديگران بر او اقتدا كردند …
… بعد از دفن ابوذر، مالك برپاي خاست و بر سر قبر ابوذر چنين گفت:
اللهم هذا ابوذر صاحب رسولالله، صلي الله عليه و آله، عبدك في العابدين و جاهد فيك المشركين، لم يغير و لم يبدل لكنـه راي منكرا فغيره بلسانـه و قلبه حتي جفي و نغي و حرم و احتقر، ثم مات وحيدا غريبا. اللهم فافصم من حرمـه و نفاه من مـهاجره و حرم رسولك. [15].
خدايا اين ابوذر است، همراه و دوست پيامبر، درون ميان بندگانت بندگي تو را كرد و در راه تو با مشركان جنگيد وهرگز خشمگين نشد. اما هنگامي كه منكري را ديد با زبان و قلبش بر آن خشم گرفت و چنين شيوهاي داشت که تا آنكه بر او جفا شدو تبعيد گشت. از حقوق خود محروم شد و مورد توهين و تحقير قرار گرفت، سپس درون اين تبعيدگاه تنـها و بيكس مرد. خدايا! آنكس كه او را از حقوقش محروم ساخت و از حرم رسول تو تبعيدش كرد درهم بكوب و نابود ساز.
… درون دوران كوتاه حكومت امام علي برجستهترين عضو حكومتي درون كنار امام بود و ارزندهترين سردار سپاه بشمار ميآمد. موقعيت حكومتي نيز نتوانست از او موجودي ديگر بسازد … روزي از بازار ميگذشت مردي كه او را نميشناخت طعنـهاي بر او زد. مالك بي اعتنا گذشت. ديگران آن مرد را متوجه كردند كه او مالك سردار سپاه علي است. مرد بر خود لرزيد و به دنبال مالك دويد که تا عذري بطلبد، مالك را درون مسجد يافت بعد از نماز بـه مالك نزديك شد، بخشش طلبيد. مالك نگاهي بـه او كرد و گفت: بخدا سوگند بـه مسجدآمدم که تا براي تو آمرزش بطلبم …
… دوران پر آشوب حكومت امام علي (ع) و همدستي گروهي از يمنيها با معاويه
[صفحه 19]
و اوضاع آشفتهي مصر همگي امام را بر اين امر واداشت كه مالك را بـه مصر گسيل دارد، درون چنين هنگامـهاي بود كه «عهدنامـه» نوشته شد … نـه مالك بـه مصر رسيد و نـه «عهدنامـه» عملي گشت. اماعهدنامـه ماند که تا بعنوان محكي براي بررسي همـهي آنـهايي كه مدعي عدالت و آزاديند بكار گرفته شود، امام درون نصب مالك بـه حكومت مثر بـه مردم آنجا نامـهاي نوشت و در آن گفت:
« … فاني قد وجهت اليكم عبدا من عبادالله، لا نيام ايام الخوف … سيف من سيوف الله …
« … بندهاي از بندگان خداي را بـه سوي شما گسيل داشتم كه درون روزگار ترس، آسايش و خواب ندارد … شمشيري هست از شمشيرهاي خدا … »
… مالك را يكي از بقاياي وابسته بـه حكومت عثمان درون «قلزم»، با عسل مسموم، بـه شـهادت رساند. و مالك درون راه مصر شـهيد شد. خبر شـهادت مالك چون بـه امام رسيد … فرمود:
… لقد كاتن لي كما كنت لرسولالله
«او براي من چنان بود كه من براي رسول»
[16].
… نقل هست كه معاويه را سنت اين بود كه پنج تن را لعن ميكرد آن پنج تن عبارت بودند از: امام علي، امام حسن، امام حسين و عبدالله بن عباس و مالك اشتر …
[صفحه 20]
… چون خبر شـهادت مالك بـه معاويه رسيد برخاست و طي يك سخنراني گفت: … علي را دو دست بود كه يكي درون صفين قطع شد و ديگري امروز … [17] خداوند سپاهياني از عسل دارد.
… شيعه بـه انتظار حكومت مالك درون دوران ايده آل حاكميت مـهدي (ع) بسر ميبرد. او كه نتوانست درون دوران سياه جهل و عناد و دورويي، عهدنامـه را درون عمل پياده كند، بايد بتواند درون انتهاي تاريخ بشر آن را تحقق بخشد.
[18].
منابع مورد استفاده درباره مالك اشتر
1- تاريخ يعقوبي، يعقوبي
2- مروج الذهب، مسعودي
3- المناقب، ابن شـهر آشوب
4- تنقيح المقال، مامقاني
5- مختصر الرجال، شيخ طوسي كه تلخيصي هست از معرفه اخبار الرجال، معروف بـه رجال الكشي، ابو عمرو محمد بن عمر بن عبدالعزيز
6- بحارالانوار (في اصحاب الامام علي (ع))، علامـهي مجلسي
7- شرح نـهجالبلاغه، ابن ابيالحديد
8- كتاب الولاه و كتاب القضاه، محمد بن يوسف كندي
9- سمط اللالي، ابوعبيد الكبري الاوبني، ج 1
10- الاختصاص، الشيخ المفيد
[صفحه 21]
11- الارشاد، الشيخ مفيد
12- قاموس الرجال، الخوئي
13- قاموس الرجال، شوشتري
و …
ناصر هاشم زاده
تهران- 1365
[صفحه 23]
مقدمـه بدايع نگار
باسمـه سبحانـه و تعالي
چون منشات [55] خواطر ادباي هر عصر و مبدعات [56] ضماير بلغاي [57] هر عهد- علي اختلاف مراتبهم [40] غالبا هر كدام جداگانـه و متشتت [41] درون اوراق صحايف [42] و تذكرهي [43] لطايف [44] صاحبان علم و فضل و راويان جد [45] و هزل [46] مثبت [47].
[صفحه 24]
و مسطور [48] است، درون اين اوقات جمعي از خلان [49] الوفاء و اخوان [50] الصفاء از اين ذرهي بي مقدار، محمد رضا بن محمد رحيم بيك كلهر، بـه طريق اجمال و مباسطت [51] خواهش نمودند كه از لطايف آن ابواب و ظرايف آن آداب و كلمات مترسلين [52] عجم و عرب و مقالات مترسلين بـه ذيل [53] ادب پرداخته و منتظم مجموعه بـه اشباع [54] ساخته و به حليه طبع و انطباع [55] درون آرد، که تا عموم انام [56] را از خواص و عوام از آن بهره و تمتعي باشد و اين ضعيف را درون روي روزگار يادگاري بماند. بناء علي هذا، اين كتاب مستطاب [57] را جمع آورده و از جهت تيمن [40] و تبرك، رجاء للاجر، واثقا بالثواب، افتتاح نمود بـه ترجمـه نامـهي مبارك ختامـهي امام همام.
[صفحه 25]
بسم الله تعالي شانـه العزيز
چون درون سال چهلم از هجرت رسول- صلوات الله و سلامـه عليه- مصر و اعمال [41] مصربر محمد ابيبكر- رحمـه الله- برآشفت و او را بدان صفت كه درون تاريخ مغازي [42] عرب مسطور هست بسوختند، اميرالمومنين علي- سلام الله عليه- ايالت آن ملك با مالك بن الحارث النخعي- كه او را اشتر [43] ارزاني داشت و او بدان خطه گسيل گشت.
بر حسب صدق ارادت و جمال عقيدت او، اميرالمومنين، علي عهدي بدو نبشت و زا هر گونـه آداب سياست و شرايط ملك داري بدان نامـه ياد كرد و آيين عدل و شيوهي فضل بدو بياموخت و هر يك از قبايل خلق و اصناف امم را منزلتي نـهاد و برحسب مقدار و كفاف روزگار هر يك مجاملت [44] واجب شناخت و دقايق [45] رعيت پروري و داد گستري و مراسم لشكركشي و كشورگشائي، يكان يكان، بر وي بشمرد.
و اگر چه آن عهد همايون بدو نرسد وشرف مطالعت [46] آن درون نيافت و از اقتباس [47] فوايد و اقتناص [48] شوارد [49] آن مـهجور ماند و از آن پيش كه بدان خطه فرارسد و ملك را قاعده و بنيادي نـهد عز شـهادت يافت و به شرف كرامت حق
[صفحه 26]
- جل و علا- موصول گشت، ولي آن نامـه، دستور سلاطين نامدار و ياساي ملوك بزرگوار گشت، که تا در تهذيب و ترتيب امور و تمشيت [50] مـهام [51] جمـهور بدان تقرب جستند و از انوار جمال و آثار كمال آن فايدتها گرفتند و از اين روي بر روي روزگار اثري جميل و ذكري نيكو باقي گذاشتند.
اگر چنداميرالمومنين، علي، را با همـهي معالي همم و محاسن شيم [52] روزگار خلافت دير نماند و نـه بس مدتي برآمد كه اطراف جهان بر وي برآشفت و آسمان خيرگي آغاز كرد و عموم اصحاب و پيروان او، كه خود را جنود خداي- سبحانـه- ميپنداشتند، با او درون انداختند و در انجام بـه دست آن ناپاك بيباك و كافر نعمت غدار درجهي رفيعهي شـهادت يافت و با جوار حق- سبحانـه- و مشاهدات ابرار، فائز [53] گشت، ولي مردم هوشيار دانند كه اين دو روزهي جهان برگذر هست و هيچ كس را درون آن عمر جاودان نباشد و ناچار همـه را مرگ فرارسد و چون چنين باشد، باري، آن را كه بـه روزگاران نام نيك بماند و بر نام او درود فرستد و آفرين گويند، تواند كه هستي دائم باشد و اين معني را عمر جاويدان توان نام نـهاد.
و امروز از عقد يك هزار و دوصد و سياند سال فزون هست كه اين امام بزرگوار را بزرگان هر ملت و بخردان هر امت بـه بزرگي ستايند و برآيين حشمت از او نام برند، گروهي امامش دانند و طايفهاي خدايش خوانند و خاك او را آن حشمت هست كه سلاطين جهان بر مر دهور و ازمان، درون آن آستان، رهي [54] صفت طلوع چاكري دارند، بـه اقدام ضراعت [55] همي پويند و توفيق اطاعت همي جويند و در جمله، كس را از اهل شرايع و ملل و صاحبان اهواء
[صفحه 27]
و نحل [56] درون بزرگي و بزرگواري او سخن نباشد و كس بر انديشـهي خلاف او دليري نتواند كرد و همين معاني نتيجهي ذات مقدس و ذيل طاهر و خلق كريم و نفس رحماني و ملكهي رباني او تواند بود، كه صحن گيتي را بـه نور هدايت روشن ساخته و همگان را آيين مردمي و شيوهي حق گذاري آموخته.
اكنون بر سر مقصود ميببايد رفت و در ترجمـهي عهد همايون، شروع ببايد پيوست، و اين بنده، درون اين باب از خداي- سبحانـه- ياري ميطلبد و به فضل او اعتصام [57] همي جويد، انـه ولي التوفيق و هو المستعان.
[صفحه 29]
متن فرمان
بسم الله الرحمن الرحيم
اين فرمان بندهي خداي اميرالمومنين، علي، هست به سوي مالك بن الحارث النخعي، درون آن عهد كه بدو نبشت، بدانگاه كه ملك مصر بدو گذاشت، که تا خراج ديوان فراهم كند و با خصم دين دراندازد و مردم را بـه صلاح آرد و ملك را آباد دارد.
و بفرمود او را بـه پرهيز از خداي- سبحانـه- و گزيدن طاعت او و فرمان بردن فرمان او، درون آنچه درون شرع رسول ناگزير بود و نيكبختي بـه امتثال [172] او منوط باشد.
و بفرمود که تا خداي- سبحانـه- را بـه دست و دل و زبان ياري دهد، چه، باري- عزنصره- درنامـهي خويش بر نصر ناصر خويش و عزيز داشتن عزيز- خواه خويش تعهد فرمود، درون آنجا كه گفت: «و لينصرن الله من ينصره»، ياري دهد آن را كه يار اوست و عزيز دارد آن را خوار اوست.
و بفرمود كه بـه وقت آرزوها خود را فروشكند و چون بر هوايي فيروزي طلبد، نفس را باز دارد، چه، نفس مردم بـه زشتي فرمان دهد، مگر آن را كه خداي- سبحانـه- ببخشايد: ان النفس لاماره بالسوء الا ما رحم ربي.
[صفحه 30]
و از اين پس، بدان اي مالك كه تو را بـه ملكي گسيل داشتهام كه پيش از تو دولتها بر آن گذشته هست و از داد و بيداد بسي ديدهاند و مردم همان درون تو بينند كه تو درون مردم بگذشته همي ديدي و همان درون تو گويند كه تو درون ايشان همي گفتي. و هر آينـه، نيكوكاران را توان شناخت بدانچه خداي- سبحانـه- بـه زبان بندگان از ايشان ياد كند، پس، هواي خويش را بـه دست خويش دار و آنچه بـه حقيقت بر تو روا نبود بر خويشتن مپسند، چه، زفتي [173] بـه جاي خويش، انصافي بزرگ باشد درون آنچه نفس را خوش آيد و يا ناخوش نمايد. بر رعيت ببخشاي و ايشان را دوست دار و با ايشان نيك مـهربان باش و بر ايشان باري چون سبعي [174] ضاري مباش كه خورد ايشان را غنيمت شماري، زيرا كه ايشان بر دو گونـهاند: فرقهاي درون دين با تو برادرند و طايفهاي درون سرشت با تو برابر، هر گونـه زلل [175] از ايشان بـه ديد آيد و ساير علل بر ايشان طاري [176] شود و در عمد و يا خطا از ايشان دست توان گرفت و بر منـهج [177] صدق و طريق صواب توان داشت، پس، ايشان را از عفو و گذشت همان بخش كه تو خود از خداي- سبحانـه- اميدواري و بدان چشم همي داري، چه، تو را بر ايشان همان مزيت هست كه باري- جل و علا- را بر تو هست و باري- عز ذكره- كفايت امر ايشان از تو خواسته هست و تو را بديشان آزمون همي خواهد.
زينـهار، بر خداي- تعالي- مستيز و رنج خويش ميفزاي، زيرا كه تحمل انتقام او نتواني كرد و از عفو و رحمت او بي نياز نتواني شد.
[صفحه 31]
چون بر يكي ببخشي، پشيمان مشو و چون بر ديگري سخت گيري، شاد مباش و در آن وقت كه عفو را مجال يابي، بـه خشم مگراي و اگر چند خداي- سبحانـه- تو را امر داد، تو خود را البته امير مطاع مخوان، چه درون پي نفس شدن دل را مفسدت باشد و در دين سستي و منـهكت [178] آرد و روزگار تو را آسان بگرداند.
چون درون ملك خويش بنگري و روعت [179] حكم و ابهت امر خويش عظيم انگاري، بشكيب و فريفته مشو و به ملك خداي- تعالي- درنگر و از توانايي او بينديش، كه او درون تن و جان تو آن تواند كرد كه تو خود با خويشتن نتواني و چون چنين كني، هر آينـه، نظر فروگيري و حدت [180] شره [181] و سبكي عزم تو فرونشيند و آنچه از دانش تو برفته باشد با تو باز آيد.
و بر حذر، از آن كه با خداي- سبحانـه- درون بزرگي و جبروت مسامات [182] ورزي و تشبه نمايي، كه خداي- تعالي- جباران را خوار و مستكبران را پست نمايد.
انصاف خداي- سبحانـه- بده و آنچه درون شرع رسول بر تو فرض افتاده بر پاي دار و همـهي مردم را از خويش و خويشاوند خويش انصاف ده و حق هيچيك فرومگذار، چه اگر ندهي ظلم كرده باشي و خداي- سبحانـه- با ظالمان خصمي كند، و هر آن كو خداي- سبحانـه- خصم او شود او را حجت نماند و خويشتن داري نتواند. و هيچ چيز تغيير نعمت و تعجيل نقمت باري- عز شانـه- را نخواند چنانكه ظلم، كه باري- عزشانـه- دعوت مظلومان را همي بشنود و بر حال ايشان غيرت آرد و هو للظالمين بالمرصاد.
و بايد محبوبترين كارها تو را ميانـهوري بود درون حق و زياده جويي در
[صفحه 32]
عدل و آن كه رضاي عموم رعيت را حاصل خواهي، چه اگر عموم خلق از تو درون سخط [183] شوند، رضاي تني چند خاصه را فايدتي نبود و اگر تني چند خاصه از تو درون سخط شوند، با رضاي عامـه، تو را زياني نرسد. و خود خواص رعيت را بر والي حملي گران بود و فايدتي اندك، از انصاف كراهت ورزند و به الحاف [184] مسئلت نمايند و شكر عطيت [185] واجب نشناسند و در حوادث روزگار مصابرت ننمايند و به عزت جاه از تحمل مكروه تجافي [186] ورزند.
و هر آينـه، عامـه نـه بر اينگونـه باشد، بـه كمتر انصاف مسرور شوند و به مختصر عطيت دعا گويند و هر آينـه، ايشان عماد دين باشندو قوام مسلمين و ذخيرهي وقت و وقايهي روزگار، بعد تو را رضاي ايشان حاصل بايد كرد و ميل خاص بديشان بايد فرانمود.
هر آن كو عيب خلق بر تو شمارد، از خويش دور دار و دامن از او درون كش، كه تو خود بـه پوشيدن عيب خلق از هر كس سزاوارتري و هر آنچه بر تو پوشيده بود، درون كشف آن مبالغت مجوي، چه، آن عيب كه بر تو روشن بود، اصلاح آن بر تو باشد و آنچه از تو پوشيده بماند، خداي- سبحانـه- خود براو حكم كند، پس، بر آن مايه كه بتواني عيب مردم بپوش، که تا مگر خداي- سبحانـه- آنچه تو از مردم پوشيده همي خواهي، بر تو بپوشد.
كينـهي كس درون دل جاي مده و از آنچه بر تو درست نيايد، درون گذر.
و هر كو برآيين نصيحت سعايت كند و عيب مردم بر تو شمارد، پند او مپذير، و او را درون آنچه گويد صادق مشناس.
و چون مـهمي روي دهد، با مردم فرومايه درون ميان منـه، كه طريق فضل بر تو فروبندند و ازفقر و تنگدستي بترسانند.
[صفحه 33]
و از جبان [187] رستگاري مطلب، كه تو را از تعهد جلايل [188] امور باز دارد و از اكتساب معالي خالي گذارد.
و از حريص خير مجوي، كه تو را بـه شره فرمان دهد و ذل [189] طمع و لئامت طبع درون چشم تو بيارايد، چه، بخل و جبن [190] و حرص طبايع گوناگوناند كه از سوءظن با خداي- سبحانـه- خيزند و مردمي كه بدين صفات موسوم باشند، خداي- سبحانـه- را، چنانچه شايد، نستايند و از كمال فضل و جمال قدرت و فر توانائي او سخت بيخبرند.
و چون درون تدبير ملك از وزيري كافي بي نياز نتواني بود، آن كس را بطانـهي [191] خاص و وزير مشفق شناس كه با صحبت اشرار برنيامده باشد و در اوزار [192] و آثام [193] ايشان انباز نگشته و كس را بـه ظلم و گناه مدد نداده، چه، اين طايفه، اعوان [194] اثمـه [195] و اخوان ظلمـه و تبعهي ظلم و طلبهي جور باشند و تو خود از ايشان نيكوتر خلف تواني يافت، مردمي كه بر صفت ايشان بـه جودت راي و نفاذ [196] حكم موصوف باشند و از آثار و آلام [197] و اوزار و آصار [198] ايشان مصون و هر آينـه، اين مردم بسي سبكبار باشند و نيكو ياري دهند و جانب تو فرونگذارند و با ديگري الفت نگيرند. و از اين طايفه آن رابرگزين كه از سخن حق، اگر چند
[صفحه 34]
تو را ناپسند بود و در مذائق تلخ نمايد، روي برنتابد،‘ و اگر تو را از روي هوا انديشـهي مـهمي افتد، از مساعدت تو كناره جويد.
و پيوسته با مردمي كه بـه زيور صدق و زيب ورع [199] آراسته باشند و بزي و از صحبت ايشان فايدت گير و چنان باش كه تو را بـه باطل، كس نتواند ستود و در ستايش تو اطراء [200] نتواند كرد، كه اطراء كبر آردو نفس را بفريبد.
و بايد مردم نيكو كار را پيش تو منزلت زيادت بود، چه، اگر مردم از نيكي فايدتي نبيند، ديگر باره بـه نيكي نگرايد، پس، هر كو نيكوكار بود، نيكودار و آن را كه بـه زشتي عمل راند زشت شمار و با هر يك همان كن كه او با خويشتن كند.
و چون خواهي با همـهي خلق نيكو گمان شوي و زا قلق [201] خاطر و سوءظن درون امان باشي، با همـه نيكويي كن و موونت [202] ايشان سبك گردان و تا تواني ايشان را بـه مكروه مفرماي و چون چنين كني همـهي دلها زي تو گرايد و خاطرها شيفتهي تو گردد، خدمت تو را بـه جان پذيرند و طاعت تو را منت دارند و از اين سبب رنجي بزرگ و همي گران از تو برخيزد و از دل مشغولي بياسايي و هر كو معاملت تو درون حق او نيكوتر بود، نيكوگماني تو درون حق او افزونتر شود.
و چون ديگري سنتي شريف و آييني نيكو نـهاده باشد كه هواي خلق بر آن تعلق يافته و خاطرها بپذيرفته و طايفه را بدان الفت و جماعتي دست داده، زينـهار، بر نقض آن راي مزن وهواي خويش مطلب، چه، اگر سنتي ديگر آغازي و آييني جداگانـه نـهي، مزد آن را بود كه آيين نخست نـهاد و گناه نقض بر تو بماند.
[صفحه 35]
با طالبان علم و صاحبان دانش بزي و از مدارست و مناقشت [203] ايشان تمتع گير و آنچه سبب صلاح و رفاه و عباد تو تواند شد از ايشان بياموز.
و بدان كه رعيت بر چند گونـه باشند، كه اين يك بدان صلاح گيرد و آن را بي نيازي نتواند بود:
طايفهاي لشكري باشند، كه حصن رعيتاند و زينت ملك و عزت دين، رعيت بديشان بپايد و ملك از ايشان بياسايد و خود، اين طايفه از ديگر اصناف خلق و جمع محترفه [204] و ارباب فلاحت و زراعت ناگزير باشند، که تا بدين واسطه خراج ديوان و ارتفاعات خاص فراهم آرند و مجاهدت خصم و مقاتلت دشمن بتوانند و ساز رزم و عتاد [205] جهاد آماده خواهند و بدانچه ايشان را بـه صلاح آرد اعتماد كنند و سكون دل و طمانينت [206] خاطر فرانمايند.
و اين طايفه را موافقت صورت نبندد، مگر بـه مراقبت قاضيان كامل و حاملان عادل و كاتبان فاضل، که تا عقود و معاملات محكم خواهند و مردم را از بغي [207] و ظلم باز دارند و از خواص امور و مـهام جمـهور ياد كنند و در روزنامـهي عدل و دفترا احتساب ضبط نمايند.
و اين هر سه را قوام نتواند بود، مگر بـه اصحاب تجارت و اهل اكتساب، كه بازارها بر پاي دارند و از زمعات [208] بلاد انواع متاع [209] و طرف [210] اقمشـه [211] و ساير مجلويات [212] فراهم آرند و حوائج و مطالب خلق كفايت كنند.
[صفحه 36]
و از اين پس، فقراي امت و صاحبان عجز و مسكنت باشند، كه همـهي خلق را پاس جانب ايشان واجب بود و تعهد امور ايشان لازم آيد. و خود هر يك از اين طوايف را بر والي امر و صاحب حكم حقي باشد، بر همان مقدار كه روزگار او بـه صلاح آيد و از تبه روزگاري درون امان باشد.
و چون يكي را از سپاهي توليت [213] مـهمي خواهي داد، آن را اختيار كن كه از خداي- سبحانـه- بپرهيزد و رسول ناصح امين بود و امام وقت را فرمان برد، با دامني پاك و حلمي تمام باشد، بـه گاه خشم سكون كار بندد و به وقت عذر ارتياح جويد، با مردم ضعيف رووف باشد و مردم قوي سخت گيرد، شدت عنف [214] و شراست [215] خوي او را نينگيزد و فتور [216] راي و ضعف دل او را ننشاند. و از اين طايفه، آن را برگزين كه از خاندان كريم بود و با شرف نسب و جمال ارومت [217] آراسته باشد، بـه عوايد [218] كرم و لطايف همم موصوف باشد و با فضل شجاعت و عز جلادت [162] معروف. آنگاه از روزگار تفقد [163] كن و در اصلاح اعمال و انجاح [164] آمال او تعهد واجب شناس.
و هر آنچه ايشان را بدان مزيت دادي و بر ديگر مردم فضيلت نـهادي درون نفس خويش عظيم مشمار و آنچه با ايشان زبان داده باشي و عهد بستهاي، اگر چه اندك بود، حقير مدان: و چون چنين كني، همـهي لشكر دربارهي تو نيكو گمان شوند و به هر گونـه نصيحت دريغ ندارند و بر آنچه موجب صلاح
[صفحه 37]
ملك و رفاه رعيت بود تظاهر نمايند. و چون درون حق ايشان نيكوئيها عظيم كرده باشي، از تفقد ايشان درون كارهاي خرد دريغ مدار و بدان نيكوئيها اعتماد مكن، چه، بسا شود كه از تفقدي اندك بـه كمال شيفته آيند و آن نيكوئيها عظيم بـه چيزي نشمارند- اگر چند ايشان از مكرمتهاي [165] بزرگ بينياز نتواند بود.
و امير لشكر و عظيم سپاه آن بايد بود كه با همـهي لشكر درون ذات اليد [166] خويش مواسات [167] جويد و به همـه حال رعايت ايشان واجب داند و بيرون از كفاف عيش و موونت وقت بر ايشان بپراكند، چنانچه با مزيد عطا و فايدت جود او خود را بتوانند داشت و از جانب كسان و بستگان خويش نيز ايمن توانند بود. آنگاه همت ايشان بر امتثال فرمان تو مقصور شود و دلهاي ايشان بـه مـهر تو آغشته گردد. سخن ايشان مپذير و به نصيحت ايشان گوش فرامده، مگر آن وقت كه امام وقت و والي امر را بستايند و جانب عز و حرمت جاه او نگاه دارند و روزگار دولت ايشان را بر خاطر گران نشمارند و مدت ملك ايشان را زوال نپسندند، پس، اميد ايشان را از خويشتن مجال ده و بر ايشان ثناي نيك متواصل گردان و آنچه از حسن خدمت و صدق نصيحت فرانمودهاند بر ايشان بر شمار و چون چنين كني شجاع را طبع درون اهتزاز آيد و جبان را غيرت افزايد.
قدر خدمت هر يك نيكو شناس و خدمت اين يك از آن ديگر مدان و هر يك رابر قدر خدمت او بستادي. و اگر يكي از اشراف قوم خدمتي حقير كند، عظيم مدان و چون ديگري از فرومايگان خدمتي بزرگ تقديم كند، حقير مخوان.
و چون حاثهاي بزرگ فراآيد و امري مـهم روي نمايد و تو بـه آساني تدارك آن نتواني كرد، آن را با خداي و رسول بازگذار، كه باري- جل-
[صفحه 38]
ثناوه- ميگويد: «فان تنازعتم في شيء فردوده الي الله و الرسول»، پس، چارهي آن مـهم كه بـه خداي گذاري از تنزيل [168] طلب و نجاح آن امر كه از رسول خواهي بـه سنت جامعه گراي.
و از براي حكومت شرع و قضاوت دين آن را برگزين كه او را بـه حقيقت بر ديگران مزيت بود و هيچكار بر او تنگ نيفتد و با خصم بـه لجاج [169] نايستد و در لغزش تمادي [170] نجويد و از بازگشت بـه سوي حق بااند و خويشتن را پيرامن طمع نيفكند و به نزديكتر دانش قانع نشودو فهم مرتبت اقصي [171] بطلبد، درون شبهت وقوف كند و به حجت تمسك جويد و از مراجعت با خصم تبرم [172] نمايد و بر ازدحام امور تصبر واجب شناسد و چون حق روشن شود بـه امضاي آن عجلت كند، اطراء مدح او را بـه عجب نيارد و اغراء [173] بـه باطل او را از حق مايل نكند. و اينگونـه مردم بسي اندك باشند.
و هر كه را حكم دهي، گاه و بيگاه از سيرهي فتوي و قضيت حكم او استطلاع جوي و بسط عطا و سعت [174] عيش درون حق او دريغ مدار، که تا مگر بدين واسطه اختيار عفاف كند و به حلال از حرام محفوظ ماند و از اخذ رشوت و طمع درون مال رعيت مصون گردد. و او را درون نزد تو آن منزلت بايد كه ديگر بطائن و خاصگان تو بدان طمع نكند و در طلب آن گردن نفرازد و چون چنين كني، هر آينـه، از جانب تو ايمن شود و از شر حسود بياسايد ودل بـه خدمت فرابندد و صدق نيت و خلوص ارادت فرانمايد. و در اين معني مجهود [175] خويش
[صفحه 39]
به كاربر و نظري بس بليغ فرماي، چه، اين دين حنيف [176] و ملت شريف درون دست بغات [177] جور و ولات [178] شر اسير هست وهر كه را بيني بـه هوي عمل همي راند و طلب دنياي دني [179] و متاع غرور [180] همي كند.
و چون يكي را خواهي بر طرفي عمل دهي و جمع مال و استيفاي [181] منالي [182] از او طلبي، آن را برگزين كه باري تجربت كرده باشي و صدق سخن وحسن عمل او ديده، مردمي كه بـه حيلت تجربت وفرط حيا موصوف باشند و با طيب ارومت و قدم خاندان معروف، چه، اينگونـه مردم با خلقي كريم باشند و صدري منشرح [183] و عرضي [184] مصون، درون مطامع [185] اشرافي اندك بـه كار برند و در عواقب امور نظري بليغ دارند. آنگاه مرسوم ايشان بيفزاي و موونت ايشان سبك گردان، که تا خويشتن را بـه صلاح توانند داشت و از برخاست ملك و خاصهي ديوان توانند گذشت و هر آينـه، مراقبت اين معني حجتي قاطع و متمسكي درست باشد بر ايشان، اگر امري را مخالفت جويند و يا درون امانت تو خيانت ورزند. آنگاه، پيوسته از آيين عمل و ضابطهي جمع او باز پرس و بر شيوهي مجاملت تفقدي واجب شناس و از اهل وفا و مردم صدق جاسوسان امين و گماشتگان مخلص بر عمل ايشان برگمار، چه، مواظبت تو درون نـهان داعيهي [186].
[صفحه 40]
احتراس [187] ايشان شود، که تا در امانت خداي- سبحانـه- خيانت نورزند و با عموم رعيت مدارا كنند و ياران دين و معاشران يقين را پاس دارند. و اگر يكي آهنگ خيانتي كند و يا عملي نـه برآيين عدل راند، خبر مخبران صادق صدق خيانت او گواهي عدل باشد، بي عذر عقوبت تواني كرد و آنچه گرفته بود، بازتواني ستد و در مقام ذل و جانب خسار [188] جاي تواني داد و سمت عار بر روي روزگار او تواني گذاشت و عوار [189] انكار بر دامن اعتبار او تواني آويخت.
و خراج ملك و ارتفاعات ديوان چنان طلب كه خراج گذاران همـه بـه اصلاح آيند و نيكو بپايند، كه خود همـهي خلق را صلاح و رفاه از خراج خيزد. و بايد درون آباداني ملك تو را همي وافي بود، از آن پيش كه درون جمع خراج، چه، دريافت خراج بيرون از آباداني ملك صورت نبندد و هر آن كو همت بر جمع خراج مقصور [190] دارد و از آباداني ملك فارغ نشيند، هر آينـه ملك خويش درون معرض ضياع [191] آورده باشد و همـهي بلاد خويش خراب كرده و بندگان خداي را عرصهي جلا و نـهزهي بلاء [192] خواسته و خود روزگار او دير نپايد و وصمت [193] عار و عوار ادبار [194] بر ناحيت حال و ناصيت [195] آمال او بماند. و گاه شود كه موونت خراج گران شود و يا آب چشمـهها و باران آسمان منقطع گردد و يا زمين را خود حالتي ديگر گونـه پديد آيد، چنانكه درون آب فروشود و يا تشنگي بر او اجحاف [196] كند، زينـهار، بر ايشان سخت مگير و بار ايشان سبك گردان و آن سبك باري
[صفحه 41]
بر خويشتن گران مشمار، چه، فايدت آن معونت [197] بـه تو بازگردد و ملك تو آباد ماند و ولايت تو آراسته شود و دربارهي تو ثناي نيكو گويند و تو را ستايش بسزا كنند. و تو خود بـه افاضت [198] عدل و اشاعت [199] فضل مسرور باشي و با فضل عدت [200] و كمال قوت ايشان اعتماد كني. و همانا مردم هر زمين چون تنگدست شوند، آن جايگاه خراب شود، چه كس را مجال عمارت و فراغ آبادي نماند. ومردم آنگاه تنگدست شوند كه واليان امر و عاملان خراج همگي همت بر جمع مال گمارند و بر زيست حكم و دوام ملك خويش بدگمان شوند و از عبرتها تمتع نيابند و از بگذشتگان اعتبار نگيرند.
و چون امر لشكري و قضات و عاملان خراج و روستايان باديه و دهاقين [201] سواد [202] بـه فر اهتمام خويش انتظامي واجب شناختي و با هر يك بـه سزاي او عمل راندي، يكي بـه كتاب حضرت و مترسلين خدمت خويش بنگر و توليت اين مـهم و تفويض ([203] اين شغل مردم نيك و اهل خرد را ارزاني دار، كه درون استطلاع [204] اسرار و استظهار [205] مكايد [206] از ايشان ايمن تواني بود و به صلاح خلق و طهارت ذيل بدينشان اعتماد تواني كرد و مردمي كه بـه شمول انعام و وفور اكرام كبر نورزند و به خلاف امر و تمرد حكم تجري [207] نجويند و رسائل اطراف،
[صفحه 42]
يكان يكان، بر تو عرض كنند و پاسخ هر يك بـه واجب برنگارند و آنچه بستاني و يا بدهي ثبت كنند و چون درون استقامت ملك خيالي بندند كه فايدت آن تو را باشد، درون انجام آن بكوشند و آن عزيمت بـه امضاء رسانند و اگر ديگر كس انديشـه كند كه تو را از آن زيان خيزد، آن انديشـه باطل كنند و آن عقده بازگشايند. و چون يكي را اختيار خواهي كرد، بر حسن تفرس [208] خويش اعتماد مكن و از نيكو گماني خويش ساكن القلب مباش، كه بسي مرم از روي تصنع خود نمايند و حسن خدمت بكار برند و از نصيحت خير و صدق امانت سخت بر كنار باشند، ولي ايشان را بيازماي بدانچه از اين پيش با مردم نيكوكار برآمده باشند و اثر نيكو كرده و حسن نصيحت و وجه امانت نموده. و چون چنين كني، خداي- سبحانـه- را ناصحي امين باشي و همـهي خلق رانگاهداشتن بتواني. و تو را درون اين مـهم بـه چند تن حاجت افتد، چه، اين مـهم بـه چند روي شود و تو بر هر كدام آن را برگمار كه اگر كار بزرگ شود، سر نپيچد و اگر مـهم بسيار اوفتد، بر او بياسويد و چون درون او عيبي پديد آيد، او را آسان وقوف ده، که تا سپس احتياط خويش نگاه دارد، چه، اگر تغافل كني، آن عيب بر او بپايد و ديگر عيبها پديد آيد.
و از اين پس، اصحاب تجارت و محترفه و صاحبان صناعت باشند. دربارهي ايشان نيكويي كن و ديگر اعيان بار [209] و زعماي حضرت خويش را هم بـه نيكويي فرمان ده، چه آنان كه بـه خانـهي خويش درند و يا بـه مال خويش درون آمد و بيرون شدند و يا بـه بدن خويش رزق جويند و همـهي وقت خويش مستغرق اكتساب دارند، چه، اين طايفه، مواد مرافق [210] و اسباب منافع باشند و پيوسته بحر و بر و كوه و دشت همي سپرند و در اطراف بلاد و زمعات [211] مالك همي
[صفحه 43]
گردند و به خانـهها روند و از باديهها گذرند، كه جمعيت مردم درون آن صورت نبندد و كس بر اين انديشـه دليري نكند. و خود اين طايفه، همواره بـه صلح باشند و فرمان برند و از بايقهي [212] شر و غائله [213] فساد سخت محترز [214] باشند، پس، از ايشان بـه هر گونـه تفقدي نيكو جوي و حسن ملاطفت و رفق ملايمت بكار بر. و غالبا اين طايفه از مزيد بخل و ذخيره نـهادن غلات و تحكم درون مبايعات فارغ نتواند بود. و ذخيره نـهادن، بر عامـه، زياني بزرگ بود و بر والي امر، شنعتي [215] تما م باشد، لا جرم از احتكار باز دار، كه رسول نـهي فرمود. و ميزان عدل نـه و در تسعير [216] غلات و بهاي هر چيز چنان كن كه فروشنده را انصاف بود و بر خريدار اجحاف نشود. هر آن كو بعد از نـهي احتكار كند و چيزي ذخيره نـهد كه عامـه را بدان حاجت بود، تهديد فرماي، ولي سخت مگير و از زيادهروي كناره جوي.
از خداي- سبحانـه- بپرهيز دربارهي فرومايگان و صاحبان فقر و مسكنت و مردم ناتوان، كه فرقهاي قناعت گزينند و طايفهاي مسئلت آغازند. خداي- سبحانـه- را دربارهي ايشان پاس دار، بدان صفت كه خداي- سبحانـه- تو را پاس داشته، از خانـه و مال مسلمانان بديشان نصيبي ده و از صوافي [217] زاسلام بديشان بخشي برسان و آن را كه دور هست از آن كه نزديك هست جدائي مگذار و رعايت حق هر يك واجب شناس. زينـهار، فرط كبريا و غرور ملك تو را از ايشان بازنگرداند، چه، اگر مـهم بسيار كفايت كرده باشي، از صناعي [218] اندك
[صفحه 44]
معذور نتواني بود، پس، هم خويش بر ايشان برگمار و روي بديشان مياراي و هر يك را با تو دسترس نبود، تو خود از او باز پرس، اگر چند چشمـها او را فروگيرد و مردمان خوار شمارند. و يكي از معتمدان خدمت وثقات [162] حضرت خويش، كه از خداي- سبحانـه- انديشناك بود و با هر كس فروتني كار برد، بر مواظبت كار و مراقبت روزگار ايشان، اختيار كن و او را بـه هر گونـه، ساكن الحاش [163] و مزاح العله [164] بخواه، که تا كارهاي ايشان بر تو عرض كند و از هر گونـه درخواست ايشان بياگاهاند. و تو خود چناچه خداي- سبحانـه- را بـه وقت ملاقات عذر تواني خواست، با ايشان معمول دار، چه، اين گروه، از جملهي رعيت بـه انصاف محتاجتر باشند و فضل رعايت و مزيد الطاف را سزاوارتر بودند، پس، درون اداء حق هر يك همگان را بـه سوي خداي- سبحانـه- عذر خواه. و يتيمان را تعهد كن و پيران را مراقبت واجب شناس، چه، اين دو طايفه خود حيلتي نتواند و خويشتن را بـه مسئلت نتوانند داشت. و رعايت اين دقيقه كه بـه شرح ايراد كرده آمد، بر والي امر بسي گران بود و گاه باشد كهخ خداي- سبحانـه- سبك كند بر آن مردم كه عافيت جويند و عاقبت نيكو طلبند و خويشتن را بر مكروه صبر فرمايند و با حسن وعد وصدق وفاي خداي- سبحانـه- واثق باشند.
و صاحبان حاجت و ملتمسان وقت را وقتي معين ساز و بر اسعاف [165] مراضي [166] و انجاح مباغي [167] ايشان خويش را فارغ كن. و در مجلسي كه همـه كس را بار بود برنشين و بدان مجلس حشمت خداي- سبحانـه- را كه تو را بيافريد سخت فروتن باش و مشيران حضرت و مقيمان خدمت خود را بيارام، که تا آن كو
[صفحه 45]
حاجتي آرد درون سخن نماند و حاجت خويش بتواند گفت، چه، من خود از رسول شنيدم كه ميگفت بـه چند جاي: «لن تقدس امـه لا يوخذ للضعيف فيها حقه من القوي غير متتعتع». يعني: «هرگز پاك نشود امتي كه درون آنـها حق ضعيف از قوي بازگرفته نشود، بر آن صفت كه ضعيف قوي دل باشد و در سخن گفتن بر خويشتن نلرزد.» و از اين پس، جهل ايشان تحمل كن و بر عبادت ايشان منگر و تنگي دل و جماح [168] نفس از ايشان ديگر سو نـه، که تا خداي- سبحانـه- درهاي رحمت خويش بر تو باز گشايد و تو را مزد طاعت ارزاني دارد، آنچه بديشان بدهي، گوارا ده و اگر ندهي، نيكو عذر خواه.
و بسا كار افتد كه تو خود از مباشرت آن ناگزير باشي، چه، گاه شود كه دبيران خدمت پاسخ عمل گذاران اطراف، چنانكه شايد، نتوانند نبشت، يا خلق را حاجتي افتد كه مجال ياران و ديگر خدمتگزاران از آن تنگ شود و به واجب قضا نتوانند كرد.
پس كار هر روز بـه همان روز بـه امضاء رسان، چه، هر روز را خود عملي بود كه بدو باز بسته بود.
و چون از عمل با رعيت و عموم زيردستان بـه هر گونـه بياسودي و قدر هر يك نيكو شناختي و بر انصاف مراتب و اسعاف مطالب هر طايفه وقتي نـهادي و از عهدهي هر يك، بدان صفت كه خداي و رسول را پسند افتد، تفصي [169] جستي، يكي بـه حال خويش بنگر و خداي- سبحانـه- را از طاعت خويش وقتي فاضلتر نـه،و نصيبي تمامتر ده، اگر چه، تو را چون نيت صالح بود و رعيت سالم، همـه وقت از تو، خداي- سبحانـه- را باشد.
و با اين همـه، خود تو را وقتي خاص اختيار بايد كرد كه از جهت اقامت فريضت خداي- سبحانـه- دين خويش را خالص تواني كرد، بعد خداي
[صفحه 46]
- سبحانـه- را از تن و جان خويش عطيتي [170] واجب شناس و آنچه بدو با خداي- سبحانـه- تقرب خواهي و تو را همـه استظهار بدو بود، تمام سنج و وافي [171] عيار [172] خواه و وسع [173] خويش درون آن بـه كار بر.
و چون بـه نماز ايستي، چندان اطالت [174] مده و مردم را نفور [175] مپسند و خود نماز را نيز ضايع مگذار، چه درون مردم بسي شود كه كسي بود كه او را حاجتي بود و يا بدو علتي باشد كه بدان موجب كه تو خود نماز گزاري او نتواند گذاشت. و خود بدان زمان كه رسول مرا جانب يمن فرمود، بدو گفتم: «اي رسول خداي، مرا درون ايشان بر چه صفت بايد نماز گزارد؟» فرمود: «صل بهم كصلاه اضعفهم و كن بالمومنين رحيما». يعني: «بدان صفت كه ضعيفترين ايشان نماز گذارد درون ايشان نماز گزار و با مردم مومن نيك مـهربان باش.»
و چون اين دقيقه درون حال خويش مرعي [176] داشتي و وظيفهي خويش بدانستي، هم بدان، كه والي امر را درون هر آينـه خاصگان و بطائن خواهد بود و غالبا درون ايشان خود پسندي و تطاول [177] پديد آيد و در معاملت و معاشرت خلق قلت [178] انصاف بكار برند و جانب خويش گيرند و به اجحاف عمل رانند، پس، از ذات اليد و خالصهي خويش موونت ايشان كفايت كن و وجه كفاف ايشان معين خواه که تا از اين گونـه صفت خويشتن باز دارند و از توفر [179] و تطاول دامن فراهم
[صفحه 47]
چينند. و هيچ يك از حواشي و خاصگان خويش را اقطاعي [180] معين مده و ضياعي كه با ديگر روستايان درون آبشخور و يا عملي ديگر مشاركت افتد بديشان مگذار، كه بـه استظهار تو موونت آن عمل بر آن ديگر حمل كنند و خويشتن را معاف دارند و سوء عمل ايشان را بود و بزه آن درون اين جهان و آن جهان بر تو بماند.
و چون حقي لازم افتتد، خواه بر بيگانـه و خواه بر خويش، آن حق را لازم شما و بر آن طريقت صابر باش و جانب خداي- سبحانـه- را نگاه دار. و رعايت اقربا وخويشان، بـه ناروا، فروگذار و با تحمل اين بار گران عاقبت نيكو طلب، كه اين گونـه تحمل را عاقبت نيكو برد.
و اگر ساير رعيت با تو درون مـهمي سوءظن برندو پيرامن تو خطايي افكنند و جرمي، نـه بر سزا، بر تو بندند، عذر خويش بر ايشان عرضه كن و بدگماني ايشان از خويشتن باز دار، چه، بدين عذر خواستن ايشان را برآيين حق تواني داشت و در خواست خويش تواني يافت.
و چون خصمي از آن تو آشتي طلبد و در آن آشتي خداي- سبحانـه- را خشنودي بود، هر آينـه آن آشتي بپذير و بدان صلح تن درون ده، چه، درون صلح لشكر را آسايش بود وتو خود بيا سائي و ملك تو مامون [181] ماند. و هر آينـه، بعد از صلح تو را از خصم سخت برحذر بايد بود، چه، خصم كسي بود كه آشتي طلبد و به صلح گرايد که تا مگر فرصتي يابد و چون چنين بود،½ عاقبت انديش باش و با حزم [182] اعتصام جوي و در عواقب امر و خاتمت كار بنگر و به حسنظن خويش اعتماد مكن، و چون تورا با خصم صلح افتاد وعقدي بسته شد و عهدي برفت، آن عهد را بـه وفا پاس دار وبدان ذمت [183] امانت كار بند و بدانچه
[صفحه 48]
زبان دادي و در عهده گرفتي، تن و جان خويش وقايه [184] ساز، چه، درون التزام [185] هيچ يك از فرايض خداي- سبحانـه- عموم خلق را، با همـهي تفرق اهواء و تشتت [186] آراء، اجتماع همت و اتفاق كلمت صورت نبندد، چنان كه درون حفظ عهد و مجانبت [187] عذر و وفاي بـه مواعيد [188]
و خود، اهل شرك و مردم بتپرست چون سوء عاقبت و وبال [189] خاتمت مكر و خديعت بديدند، جانب وفا شدند و به الزام عهود و احكام [190] عقود تظاهر نمودند، پس، چون دستي دادي، غدر مكن و چون عهدي بستي، فرونگذار و خصم را مفريب، چه، خداي- سبحانـه- عهد و ذمت خويش ميان بندگان از درون رحمت و فضل خداوندي خرم امن وحرز [191] امان ساخته، که تا به حرمت آن استظهار جويند و به پذيرفت آن پيشدستي گيرند. و كس بر خداي- سبحانـه- جري [192] نشود و عهد او نشكند، مگر آن كه حق او نشناسد وشومي بخت و نحوست اختر او را فروگرفته باشد: «ان الذين يشترون بعهد الله ثمنا قليلا اولئك لا خلاق لهم في الاخره و لا يكلمـهم الله و لا ينظر اليهم يوم القيمـه و لا يزكيهم و لهم عذاب اليم». يعني: «گروهي كه عهد خدي و سوگند خويش با ثمني قليل و بهايي اندك بفروشند، ايشان را بدان جهان حظي [193] و نصيبي نيست و خداي- سبحانـه- با ايشان سخن نگويد و به روز باز پسين درون ايشان نظر نكند و گناه ايشان پاك نگرداند و هر آينـه ايشان را عذابي دردناك خواهد بود».
[صفحه 49]
و چون عهدي بر خويش قرار دادي، وجوه تاويل [194] و ساير علل فروگذار و عذر عهد ونكث [195] وعد [196] را مجال مده. و از آن بعد كه عهدي موكد شد و پيماني موثق گشت، بر لحن قول و سوء تاويل تكيه مكن. و چون عهدي بر تو لازم افتد و نطاق [197] وسع تو از اعتناق [198] آن بـه تنگ آيد، تفصي [199] از آن، نـه بر طريق حق و قاعده صدق، مطلب و بدان تنگي و فروماندگي بپاي و گشاد آن عقده و خلاص از آن ورطه [200] هم از خداي- تعالي- طلب، چه، نفس را بر مكروه صبر فرمودن و اميد گشايش از خداي- سبحانـه- داشتن بسي فاضلتر بود از آن عذر كه از تبعهي [201] آن هراسان باشي و خداي- سبحانـه- تو را بخواهد بـه چيزي كه درون اين جهان و آن جهان اورا بدان روي تلقي نتواني كرد.
و بپرهيز از ريختن خون نـه بر آيين حق، كه هيچ چيز داعيهي عذاب حق- سبحانـه - نشود و گناه بر تو بزرگ نكند و زوال نعمت بر تو نپسندد و روزگار بر تو نبرد، چنان كه ريختن خون بندگان خداي بـه ناروا. و خداي- سبحانـه- بـه روز باز پسين، نخستين حكم كه ميان بندگان راند و اول سخن كه آغاز كند هم از اراقت [202] دماء و ازاحت [203] دماء بود: «ان اول ما يقضي بـه الله يوم القيامـه امر الدماء»، بعد بر اميد قوام ملك خويش بـه ناروا خون كس مريز، كه همين گناه ملك تو را بيجان كند و در اساس حكم تو سستي آرد و شود كه
[صفحه 50]
زايل كند و نيست گرداند. و چون كسي را بـه عمد بكشتي، تو را نزد خداي- سبحانـه- و من عذري نماند، كه درون او قصاص تن بود واگر بـه خطا كاري رفته و يا بـه دست و تازيانـه از حد خويش تجاوز شده، چه، بسا شود كه مشتي يا فزونتر موجب قتلي شود، بعد تو را نخوت [204] سلطنت و روعت حكم از تاديت [205] مقتول و ترضيت (ت ر ض ي): خشنود ساختن. راضي كردن.@ ولي مصروف نبايد داشت و حق او را بـه اداء بايد رسانيد.
و بپرهيز از آن كه بـه خويشتن شيفته شوي و بدانچه تو را شيفته كند واثق آيي و اطراء ثناي خويش دوست داري و هم بدين صفات شيطان رجيم [206] بر آدمي دست يابد و عقل و دين بربايد و اگر از تو ثوابي رفته باشد پاك بسترد [207] و مزد آن باطل كند.
و بپرهيز از آن كه چون بـه رعيت نيكويي كني، منت گذاري و يا آنچه كردهاي فزونتر شماري و يا وعدي كني بـه خلف وعد، موجب مقت [208] خداي و خلق شود و خداي- سبحانـه- فرمايد: «كبر مقتا عندالله ان تقولوا ما لا تفعلون».
چون امري را هنوز وقت نرسيده، درون انجام آن عجلت مجوي كه نشان طيش [209] بود و چون فرارسد، خود را درون او ميفكن كه علامت شره [210] باشد و چون بـه تعذر روي نمايد، لجاج مپسند و چون روي بگشايد، آسان مگير، هر
[صفحه 51]
امر درون موضع او گذار و هر عمل درون موقع او بران.
و آنچه همـهي خلق را درون آن حد مساوات و حق مواساتست بر خود ايثار مكن و از آنچه خود از آن بـه رنج افتي تغافل مورز و بسي برنيايد كه حجابهاي غفلت برداشته شود و پيش چشم تو باز گشاده آيد و داد مظلوم از تو بستانند و انصاف خلق از تو بخواهند. حميت [211] خويش را بـه دست خويش دار و از سورت [212] حد و و سطوت [213] يد و حدت زبان خويش بپرهيز و از بادرهي [214] غضب خويشتن را مالك اختيار خويش تواني شد. و تو اين معني نداني و بدين فضيلت دست نيابي، مگر آنكه از بازگشت بـه سوي خداي- سبحانـه- يادآوري و اندوه درون تو بسيار شود و هم و غم فراوان، تو را فروگيرد.
و هر آينـه بر تو واجب بود كه همواره از سير [215] مرضي [216] و آداب نيكوي ملوك بگذشته يادآوري و آثار محمود [217] كه بر زبان رسول جاري شده و يا درون كتاب مبين از آن ياد رفته بـه خاطر سپاري، و بدانچه درون مجاري [218] امور از كردار و گفتار ما مشاهدت كرده باشي و اقتدا واجب شناسي و در قبول اين عهود و امضاي اين حكم، كه يكان يكان بر تو برشمردم و هر يك را دليلي روشن و حجتي قاطع آوردم، سعي خويش بـه كار بري و شرط اجتهاد مرعي داري.
و انا اسال الله بسعه رحمته و عظيم قدرته علي اعطاء كل رغبته، ان يوفقني و اياك لما فيه رضاه من الاقامـه علي العذر الواضح اليه و الي خلقه، مع حسن
[صفحه 52]
الثناء في العباد و جميل الاثر في البلاد و تمام الن و تضعيف الكرامـه، و ان يختم لي و لك بالسعاده و الشـهاده، انا الي الله راغبون. و السلام علي رسولالله، صلي الله عليه و آله الطيبين الطاهرين.
[صفحه 53]
متن تحقيقي كلام امام علي
و من كتاب [437] له عليه السلام
كتبه للاشتر النخعي [438] لما ولاه علي مصر و اعمالها حين اضطرب امر [439] محمد بن ابيبكر [440] و هو اطول عهد و اجمع كتبه للمحاسن [441].
بسم الله الرحمن الرحيم
هذا ما امر بـه عبدالله علي اميرالمومنين، مالك بن الحارث الاشتر في عهده اليه، حين ولاه [442] مصر: جبايه [443] خراجها، و جهاد عدوها و-
[صفحه 54]
استصلاح [444] اهلها و عماره بلادها.
امره بتقوي الله، و ايثار [445] طاعته. و اتباع ما امر بـه في كتابه: من فرائضه [446] و سننـه [447] التي لا يسعد احد الا باتباعها، و لا يشقي الا مع جحودها [448] و اضاعتها [449]، و ان ينصرالله سبحانـه بقلبه و يده و لسانـه [450].
[صفحه 55]
فانـه، جل اسمـه، قد تكفل بنصر من نصره و اعزاز من اعزه.
و امره ان يكسر نفسه من الشـهوات و يزعها [451] عند الجمحات [452] فان النفس اماره [453] بالسوء، الا ما رحم الله.
ثم اعلم، يا مالك، اني قد وجهتك [454] الي بلاد قدجرت عليها دول قبلك، من عدل و جور و ان الناس ينظرون من امورك في مثل ما كنت تنظر فيه من امور الولاه [455] قبلك و يقولون فيك ما كنت تقول [456] فيهم و انما يستدل علي الصالحين بما يجري الله لهم علي السن عباده، فليكن احب الذخائر اليك ذخيره العمل الصالح [457] فاملك هواك و شح بنفسك [458].
[صفحه 56]
عما لا يحل لك، فان الشح بالنفس الانصاف منـها فيما احبت او كرهت. و اشعر قلبك الرحمـه [459] للرعيه و المحبه لهم و اللطف بهم و لا تكونن عليهم سبعا ضاريا تغتنم اكلهم فانـهم صنفان: اما اخ لك في الدين، او نظير لك في الخلق، يفرط [460] منـهم الزلل [461] و تعرض لهم العلل و يوتي علي ايديهم في العمد و الخطا [462] فاعطهم من عفوك و صفحك [463] مثل الذي تحب [464] ان يعطيك الله من عفوه و صفحه، فانك فوقهم و والي الامر عليك فوقك و الله فوق من ولاك! و قد استكفاك امرهم [465] و ابتلاك بهم، لا تنصبن نفسك لحرب الله [466] فانـه لايد [467] لك بنقمته [468] و لا غني بك عن عفوه و رحمته و لا تندمن علي عفو و لاتبجحن [469] بعقوبه و لا
[صفحه 57]
تسرعن الي بادره [470] وجدت منـها [471] مندوحه [472] و لا تقولن اني مومر [473] آمر فاطاع فان ذلك ادغال [474] في القلب و منـهكه [475] للدين، و تقرب من الغير [476] و اذا احدث لك ما انت فيه من سلطانك ابهه [477] او مخيله [478] فانظر الي عظم ملك الله فوقك و قدرته منك علي ما لا تقدر عليه من نفسك، فان ذلك يطامن [479] اليك من طهاحك [480] و يكف عنك من غربك [481] و يفيء [482] اليك بما عزب [483] عنك من عقلك.
[صفحه 58]
اياك و مساماه [484] الله في عظمته و التشبه بـه في جبروته، فان الله يذل [485] كل جبار و يهين [486] كل مختال [487].
انصف الله و انصف الناس من نفسك و من خاصه اهلك و من لك فيه هوي [488] من رعيتك، فانك الا تفعل تظلم! و من ظلم عبادالله كان الله خصمـه دون عباده، و من خاصمـه الله ادحض [489] حجته و كان لله حربا [490] حتي ينزع [491] او [492] يتوب. و ليس شيء ادعي الي تغيير ن الله و تعجيل نقمته من اقامـه. علي ظلم، فان الله سميع [493] دعوه المضطهدين [494] و هو للظالمين بالمرصاد [495].
وليكن احب [496] الامور اليك اوسطها في الحق و اا في العدل.
[صفحه 59]
و اجمعها لرضا الرعيه، فان سخط [497] العامـه يجحف برضا الخاصه [498] و ان سخط الخاصه يغتفر مع رضا العامـه. و ليس احد من الرعيه اثقل علي الوالي موونـه [499] في الرخاء [500] له في البلاء و اكره للانصاف،‘ واسال بالالحاف [501] و اقل شكرا عند الاعطاء و ابطاء عذرا عند المنع و اضعف صبرا عند ملمات [502] الدهر من اهل الخاصه. و انما عماد [503] الدين و جماع [504] المسلمين و العده [505] للاعداء، العامـه من الامـه، فليكن صغوك [506] لهم و ميلك معهم.
و ليكن ابعد رعيتك منك و اشناهم [507] عندك، اطلبهم لمعائب الناس [508].
[صفحه 60]
فان في الناس عيوبا، الوالي احق من سترها [509] فلا تكشفن عما غاب عنك منـها، فانما عليك تطهير ما ظهر لك. و الله يحكم علي ما غاب عنك، فاستر العوره [510] ما استطعت يستر الله منك ما تحب ستره من رعيتك. اطلق [511] عن الناس عقده [512] كل حقد [513] و اقطع عنك سبب كل وتر [514] و تغاب [515] عن كل ما لا يضح [516] لك و لا تعجلن الي تصديق ساع [517] فان الساعي غاش [518] و ان تشبه بالناصحين.
و لا تدخلن في مك بخيلا يعدل بك عن الفضل [519] و يعدك [520] الفقر و لا جبانا يضعفك [521] عن الامور و لا حريصا يزين لك الشره [522].
[صفحه 61]
بالجور، فان البخل والجبن و الحرص غرائز [523] شتي يجمعها سوءالظن بالله.
ان شروزرائك [524] من كان للاشرار قبلك وزيرا [525] و من شركهم في الاثام فلا يكونن [526] لك بطانـه [527] فانـهم اعوان الاثمـه [528] و اخوان الظلمـه [529] وانت واجد منـهم خير الخلف ممن له مثل ارائهم و نفاذهم و ليس عليه مثل اصار [530] هم اوزار [531] هم [532] ممن لم يعاون ظالما علي ظلمـه و لا اثما علي اثمـه، اولئك اخف عليك موونـه، و احسن لك معونـه و احني عليك عطفا و اقل لغيرك الفا [533] فاتخذ اولئك خاصه لخلواتك و حفلاتك. ثم ليكن اثرهم عندك اقولهم بمر الحق لك و اقلهم مساعده فيما يكون منك مما كره الله لاوليائه، واقعا ذلك من هواك حيث وقع. و الصق باهل الورع و الصدق ثم رضهم [534] علي ان لا يطروك [535] و لا يبجحوك [536].
[صفحه 62]
بباطل لم تفعله، فان كثره الاطراء تحدث الزهو [537] و تدني [538] من العزه [539].
و لا يكونن [540] المحسن و المسيء عندك بمنزله سواء، فان في ذلك تزهيدا [541] لاهل الاحسان في الاحسان و تدريبا [542] لاهل الاساءه علي الاساءه! و الزم كلا منـهم ما الزم نفسه. و اعلم انـه ليس شيء بادعي الي حسن ظن راع [543] برعيته من احسانـه اليهم و تخفيفه الموونات عليهم و ترك استكراهه اياهم علي ما ليس له [544] قبلهم [545] فليكن منك في ذلك امر يجتمع لك بـه حسن الظن برعيتك، فان حسنالظن يقطع عنك نصبا [546] طويلا. و ان احق من حسن ظنك بـه لمن حسن بلاوك عنده و ان احق من ساء ظنك بـه لمن ساء بلاوك [547] عنده.
و لا تنقض سنـه صالحه عمل بها صدور هذه الامـه و اجتمعت بها الالفه و صلحت عليها الرعيه. و لا تحدثن سنـه تضر بشيء من ماضي تلك السنن فيكون الاجر لمن سنـها [548] و الوزر عليك بما نقضت منـها.
[صفحه 63]
و اكثر مدارسه العلماء و منافثه [549] الحكماء في تثبيت ما صلح عليه امر بلادك و اقامـه ما استقام بـه الناس قبلك.
و اعلم ان الرعيه طبقات لا يصلح بعضها الا ببعض و لا غني ببعضها عن بعض: و منـها جنود الله و منـها كتاب
[550] العامـه و الخاصه و منـها قضاه العدل و منـها عمال الانصاف و الرفق [551] و منـها اهل الجزيه و منـها الطبقه السفلي من ذوي الحاجه و المسكنـه و كل [552] قد سمي الله له [553] سهمـه [554] و وضع علي حده فريضه [555] في كتابه اوسنـه نبيه- صلي الله عليه و آله و سلم- عهدا منـه عندنا محفوظا.
فالجنود، بادن الله، حصون الرعيه، وزين الولاه و عز الدين و سبل الامن، وليس تقوم الرعيه الا بهم. ثم لا قوام للجنود الا بما يخرج الله لهم من الخراج الذي يقوون بـه علي [556] جهاد عدوهم و يعتمدون عليه
[صفحه 64]
فيما يصلحهم و يكون من وراء حاجتهم [557] ثم لا قوام لهذين الصنفين الا بالنصف الثالث من القضاه و العمال و الكتاب، لما يحكمون من المعاقد [558] و يجمعون من المنافع و يوتمنون عليه [559] من خواص الامور و عوامـها. و لا قوام لها جميعا الا بالتجار و ذوي الصناعات، فيما يجتمعون عليه من مرافقهم [560] و يقيمونـه من اسواقهم و يكفونـهم من الترفق [561] بايديهم ما [562] لا يبلغه رفق غيرهم. ثم الطبقه السفلي من اهل الحاجه و المسكنـه الذين يحق رفدهم [563] و معونتهم و في الله لكل سعه و لكل علي الوالي حق بقدر ما يصلحه و ليس يخرج الوالي من حقيقه ما الزمـه الله من ذلك الا بالاهتمام و الاستعانـه بالله، و توطين [564] نفسه علي لزوم الحق و الصبر عليه فيما خف عليه او ثقل. فول من جنودك انصحهم في نفسك لله و لرسوله و لامامك و انقاهم [565] جيبا [566] و افضلهم حلما [567] ممن يبطيء عن الغضب و يستريح الي العذر و يراف بالضعفاء،
[صفحه 65]
و ينبو [568] علي الاقوياء و ممن لا يثيره العنف و لا يقعد بـه الضعف.
ثم الصق بذوي المروءات و الاحساب [569] و اهل البيوتات الصالحه و السوابق الحسنـه، ثم اهل النجده و الشجاعه و السخاء و السماحه، فانـهم جماع من الكرم [570] و شعب [571] من العرف [572] ثم تفقد من امورهم ما يتفقد [573] الولدان من ولدهما و لا يتفاقمن في نفسك شيء قويتهم بـه [574] و لا تحقرن لطفا [575] تعاهدتهم بـه و ان قل، فانـه داعيه لهم الي بذل النصيحه لك و حسن الظن بك. و لا تدع تفقد لطيف امورهم اتكالا علي جسيمـها، فان لليسير من لطفك موضعا ينتفعون بـه و للجسيم موقعا لا يستغنون عنـه.
و ليكن اثر [576] رووس جندك عندك من واساهم [577] في معونته و افضل
[صفحه 66]
عليهم [578] من جدته [579] بما يسعهم و يسع من وراءهم من خلوف اهليهم [580] حتي يكون همـهم هما واحدا في جهادالعدو، فان عطفك عليهم يعطف قلوبهم عليك، و ان افضل قره عين الولاه استقامـه العدل في البلاد و ظهور موده الرعيه. و انـه لا تظهر مودتهم الا بسلامـه صدورهم [581] و لا تصح نصيحتهم الا بحيطتهم [582] علي ولاه الامور [583] و قله استثقال دولهم و ترك استبطاء انقطاع مدتهم، فافسخ في امالهم و واصل في حسن الثناء عليه و تعديد ما لبلي ذووالبلاء [584] منـهم، فان كثره الذكر لحسن افعالهم [585] تهز الشجاع و تحرص الناكل [586] ان شاء الله.
ثم اعرف لكل امريء منـهم ما ابلي و لا تضيفن بلاء امريء [587] الي غيره و لا تقصرن بـه دون غايه بلائه و لا يدعونك شرف امريء الي ان تعظم [588] من بلائه ما كان صغيرا و لا ضعه امريء الي ان تستصغر من
[صفحه 67]
بلائه ما كان عظيما.
و اردد الي الله و رسوله ما يضلعك من الخطوب [589] و يشتبه عليك من الامور، فقد قال الله تعالي [590] لقوم احب ارشادهم: «يا ايها الذين امنوا اطيعوا الله و اطيعو الرسول و اولي الامر منكم، فان تنازعتم في شيء فردوده الي الله و الرسول» [591] فالرد الي الله: الاخذ بمحكم كتابه [592] و الرد الي الرسول الاخذ بسنته الجامعه غير المفرقه [593].
ثم اختر للحكم بين الناس افضل رعيتك في نفسك، ممن لا تضيق بـه الامور و لا تمحكه الخصوم [594] و لا يتمادي [377] في الزله [378] و لا يحصر [379] من الفيء [380] الي الحق اذا عرفه و لا تشرف [381] نفسه علي طمع و لا
[صفحه 68]
يكتفي بادني فهم دون اقصاه [382] و اوقفهم في الشبهات [383] و اخذهم بالحجج و اقلهم تبرما [384] بمراجعه الخصم و اصبرهم علي تكشف الامور و اصرمـهم [385] عند اتضاح الحكم، ممن لا يزدهيه اطراء [386] و لا يستميله اغراء [387] و اولئك قليل. ثم اكثر تعاهد [388] قضائه و افسح [389] له في البذل [390] مايزيل [391] علته و تقل معه حاجته الي الناس. و اعطه من المنزله لديك ما لا يطمع فيه غيره من خاصتك ليامن بذلك اغتيال الرجال له عندك، فانظر في ذلك نظرا بليغا، فان هذا الدين قد كان اسيرا في ايدي الاشرار، يعمل فيه بالهوي و تطلب بـه الدنيا.
ثم انظر في امور عمالك فاستعملهم اختبارا [392] و لا تولهم محاباه [393].
[صفحه 69]
و اثره [394] فانـهما جماع من شعب [395] الجور و الخيانـه. و توخ [396] منـهم اهل التجربه و الحياء، من اهل البيوتات الصالحه و القدم [397] في الاسلام المتقدمـه، فانـهم اكرم اخلاقا و اصح اعراضا و اقل في المطامع اشراقا و ابلغ في عواقب الامور نظرا: ثم اسبغ [398] عليهم الارزاق، فان ذلك قوه لهم علي استصلاح انفسهم و غني لهم عن تناول ما تحت ايديهم و حجه عليهم ان خالفوا امرك او ثلموا امانتك [399] ثم تفقد اعمالهم و ابعث العيون [400] من اهل الصدق و الوفاء عليهم، فان تعاهدك في السر لامورهم حدوه لهم [401] علي استعمال الامانـه و الرفق بالرعيه و تحفظ من الاعوان، فان احد منـهم بسط يده الي خيانـه اجتمعت بها عليه عندك اخبار عيونك [402] اكتفيت بذلك شاهدا، فبسطت عليه العقوبه في بدنـه و اخذته بما اصاب من عمله. ثم نصبته بمقام المذله و وسمته بالخيانـه و قلدته عار التهمـه.
و تفقد امر الخراج بما يصلح اهله، فان في صلاحه و صلاحهم صلاحا لمن سواهم و لا صلاح لمن سواهم، الا بهم، لان الناس كلهم
[صفحه 70]
عيال علي الخراج و اهله.
وليكن نظرك في عماره الارض ابلغ من نظرك في استجلاب الخراج [403] لان ذلك لا يدرك الا بالعماره. و من طلب الخراج بغير عماره اخرب البلاد و اهلك العباد و لم يستقم امره الا قليلا. فان شكوا ثقلا او عله [404] او انقطاع شرب [405] او باله [406] او احاله ارض [407] اغتمرها [408] غرق، او اجحف [409] بها عطش، خففت عنـهم بما ترجو ان يصلح بـه امرهم و لا يثقلن عليك شيء خففت بـه الموونـه عنـهم، فانـه ذخر يعودون بـه عليك في عماره بلادك و تزيين ولايتك، مع استجلابك حسن ثنائهم و
[صفحه 71]
تبححك [410] باستفاضه العدل [411] فيهم، معتمدا فضل قوتهم [412] بما ذخرت عندهم من اجمالك [413] لهم و الثقه منـهم بما عودتهم من عدلك عليهم و رفقك بهم [414] فربما حدث من الامور ما اذا عولت فيه عليهم من بعد احتملوه طيبه انفسهم [415] به، فان العمران محتمل ما حملته و انما يوتي خراب الارض من اعواز [416] اهلها و انما يعوز اهلها لاشراف انفس الولاه علي الجمع [417] و سوء ظنـهم بالبقاء و قله انتفاعهم بالعبر.
ثم انظر في حال كتابك، فول علي امورك خيرهم و اخصص
[صفحه 72]
رسائلك التي تدخل فيها مكائدك و اسرارك باجمعهم لوجوه [418] صالح الاخلاق ممن لاتبطره [419] الكرامـه، فيجتريء بها عليك في خلاف لك بحضره ملا [420] و لا تقصر [421] بـه الغفله [422] عن ايراد مكاتبات عمالك عليك و اصدرا جواباتها علي الصواب عنك، فيما [423] ياخذلك و يعطي منك و لا يضعف عقدا اعتقده لك [424] و لا يعجز عن اطلاق ما عقد عليك [425] و لا يجهل مبلغ قدر نفسه في الامور، فان الجاهل بقدر نفسه يكون بقدر غيره اجهل. ثم لا يكن اختيارك اياهم علي فراستك [426] و استنامتك [427] و حسن الظن منك، فان الرجال يتعرفون [428] لفراسات الولاه [429] بتصنعهم [430] و حسن خدمتهم [431] و ليس وراء ذلك من النصيحه و الامانـه شيء. و لكن اختبرهم
[صفحه 73]
بما ولوا [432] دللصالحين قبلك، فاعمد لاحسنـهم كان في العامـه اثرا، و اعرفهم بالامانـه وجها، فان ذلك دليل علي نصيحتك لله و لمن وليت [433] امره. و اجعل لراس كل امر من امورك راسا منـهم، لايقهره كبيرها و لا يتششت عليه كثيرها و مـهما كان في كتابك من عيب فتغابيت [434] عنـه الزمته.
ثم استوص [435] بالتجار و ذوي الصناعات و اوص بهم خيرا: المقيم منـهم و المضطرب بماله [436] و المترفق [437] ببدنـه [438] فانـهم مواد المنافع و اسباب المرافق [439] و جلابها من المباعد و المطارح، في برك و بحرك و سهلك و جبلك و حيث لا يلتئم الناس لمواضعها [440] و لا يجترئون عليها، فانـهم
[صفحه 74]
سلم [441] لا تخاف بائقته [442] و صلح لا تخشي غائلته. و تفقد امورهم بحضرتك و في حواشي بلادك. و اعلم- مع ذلك- ان في كثير منـهم ضيقا [443] فاحشا و شحا [444] قبيحا و احتكارا [445] للمنافع و تحكما في البياعات [446] و ذلك باب مضره للعامـه و عيب علي الولاه. فامنع من الاحتكار فان رسولالله- صلي الله عليه و آله و سلم- منع منـه. و ليكن البيع بيعا سمحا: بموازين عدل و اسعار [447] لا تجحف بالفريقين من البائع و المبتاع [448] فمن قاف [449] حكره [450] بعد نـهيك اياه فنكل بـه [451] بـه و عاقبه [452] في [453] غير اسراف.
ثم الله الله في الطبقه السفلي من الذين لا حيله لهم من [454] المساكين
[صفحه 75]
و المحتاجين و اهل البوسي [455] و الزمني [456] فان في هذه الطبقه قانعا [457] و معترا [458] و احفظ لله [459] ما استحفظك [460] من حقه فيهم، و اجعل لهم قسما من بيت مالك و قسما من غلات [461] صوافي [462] الاسلام في كل بلد، فان للاقصي منـهم مثل الذي للادني [463] و كل قد استرعيت حقه، فلا يشغلنك
[صفحه 76]
عنـهم بطر [464] فانك لا تعذر بتضييعك [465] التافه [466] لاحكامك الكثير المـهم. فلا تشخص همك [467] عنـهم و لا تصعر خدك لهم [468] و تفقد امور من لا يصل اليك منـهم ممن تقتحمـه العيون [469] و تحقره الرجال. ففرع لاولئك ثقلك [470] من اهل الخشيه و التواضع، فليرفع اليك امورهم، ثم اعمل فيهم بالاعذرا الي الله [471] يوم تلقاه، فان هولاء من بين الرعيه احوج الي الانصاف من غير هم و كل فاعذر الي الله في تاديه حقه اليه. و تعهد اهل اليتم و ذوي الرقه في السن [472] ممن لا حيله له و لا ينصب للمساله نفسه و ذلك علي الولاه ثقيل- و الحق كله ثقيل- و قد يخففه الله علي اقوام طلبوا العاقبه فصبروا انفسهم و وثقوا بصدق موعود الله لهم.
واجعل لذوي الحاجات [473] منك قسما تفرغ لهم فيه شخصك و تجلس لهم مجلسا عاما فتتواضع فيه لله الذي خلقك و تفعد عنـهم
[صفحه 77]
جندك و اعوانك [474] من احراسك [475] و شرطك [476] حتي يكلمك متكلمـهم [477] غير متتعتع [478] فاني سمعت رسولالله- صلي الله عليه و آله و سلم- يقول في غير موطن [479]: «لن تقدس [480] امـه لا يوخذ للضعيف فيها حقه من القوي غير متتعتع». ثم احتمل الخرق [481] منـهم و العي [482] و نح [483] عنـهم [484] الضيق [485] و الانف [486] يبسط الله عليك بذلك اكناف رحمته [487] و يوجب [488] لك
[صفحه 78]
ثواب طاعته. و اعط ما اعطيت هنيئا [489] و امنع في اجمال و اعذار [490] ثم امور من امورك لا بدلك من مباشرتها: منـها اجابه عمالك بما يعيا [491] عنـه كتابك و منـها اصدار حاجات الناس يوم [492] ورودها عليك بما تحرج [493] بـه صدور اعوانك. و امض لكل يوم عمله فان لكل يوم ما فيه. و اجعل لنفسك فيما بينك و بين الله [494] افضل تلك المواقيت [495] و اجزل [496] تلك الاقسام و ان كانت كلها لله اذا صلحت فيها النيه و سلمت منـها الرعيه [497].
وليكن في خاصه ما تخلص بـه لله دينك: اقامـه فرائضه التي هي له خاصه، فاعط الله من بدنك في ليلك ونـهارك، ووف ما تقربت بـه الي الله [498] من ذلك كاملا غير مثلوم [499] و لا منقوص، بالغا من بدنك ما
[صفحه 79]
بلغ. و اذا قمت [500] في صلاتك للناس، فلا تكونن منفرا [501] و لا مضيعا [502] فان في الناس من بـه العله و له الحاجه. و قد سالت رسولالله- صلي الله عليه و آله و سلم- حين وجهني [503] الي اليمن كيف اصلي بهم؟ فقال: «صل بهم كصلاه اضعفهم و كن بالمومنين رحيما».
و اما بعد [504] فلا تطولن احتجابك عن رعيتك [505] فان احتجاب الولاه عن الرعيه شعبه من الضيق و قله علم بالامور و احتجاب منـهم يقطع عنـهم علم ما احتجبوا دونـه فيصغر عندهم الكبير و يعظم الصغير، و يقبح الحسن و يحسن القبيح و يشاب الحق و الباطل. و انما الوالي بشر لا يعرف ما تواري عنـه الناس بـه من الامور و ليست علي الحق سمات [506] تعرف بها ضروب الصدق من الكذب و انما انت احد
[صفحه 80]
رجلين: اما امرو سخت نفسك بالبذل في الحق، ففيم احتجابك [507] من واجب حق تعطيه، او فعل كريم تسديه! او مبتلي بالمنع، فما اسرع كف الناس عن مسالتك اذا ايسوا [508] من بذلك [509] مع ان اكثر حاجات الناس اليك مما [510] لا موونـه فيه عليك، من شكاه [511] مظلمـه [512] او طلب انصاف في معامله.
ثم ان للوالي خاصه و بطانـه [513] فيهم استئثار [514] و تطاول [515] و قله انصاف في معامله، فاحسم [516] ماده [517] اولئك بقطع اسباب تلك الاحوال. و لا تقطعن [518] لاحد من حاشيتك و حامتك [519] قطيعه [520] و لا يطمعن منك في
[صفحه 81]
اعتقاد [521] عقده، تضر بمن يليها من الناس، في شرب [522] او عمل مشترك، يحملون موونته علي غيرهم، فيكون مـهنا [523] ذلك لهم دونك و عيبه عليك في الدنياو الاخره.
و الزم الحق من لزمـه من القريب و البعيد و كن في ذلك صابرا محتسبا، واقعا ذلك من قرابتك و خاصتك [524] حيث وقع. و ابتغ عاقبته بما يثقل عليك منـه، فان مغبه [525] ذلك محموده.
و ان ظنت الرعيه بك حيفا [526] فاصحر لهم بعذرك [527] و اعدل [528] عنك ظنونـهم باصحارك، فان في ذلك رياضه منك لنفسك [529] و رفقا برعيتك و اعذارا [530] تبلغ بـه حاجتك من تقويمـهم علي الحق [531].
[صفحه 82]
و لا تدفعن صلحا دعاك اليه عدوك و لله فيه رضا [532] فان في الصلح دعه لجنودك [533] وراحه من همومك و امنا لبلادك، ولكن الحذر كل الحذر من عدوك بعد صلحه، فان العدو ربما قارب ليتغفل [534] فخذ بالحزم و اتهم في ذلك حسن الظن. و ان عقدت بينك و بين عدوك [535] عقده او البسته منك ذمـه [536] فحط [537] عهدك بالوفاء و ارع ذمتك بالامانـه و اجعل نفسك جنـه [538] دون ما اعطيت، فانـه ليس من فرائض الله شيء الناس اشد عليه اجتماعا، مع تفرق اهوائهم و تشتت ارائهم من تعظيم الوفاء بالعهود. و قد لزم ذلك المشركون فيما بينعهم دون المسلمين لما استوبلوا [539] من عواقب الغدر. فا تغدرن بذمتك و لا تخيسن بعهدك [540] و لا تختلن [541] عدوك، فانـه لا يجتريء علي الله الا جاهل شقي. و قد جعل الله عهده و ذمته امنا افضاه [542] بين العباد برحمته و
[صفحه 83]
حريما [543] يسكنونن الي منعته [544] و يستفيضون الي جواره [545] فلا ادغال [546] و لا مدالسه [547] و لا خداع فيه [548] و لا تعقد عقدا [549] تجوز فيه العلل [550] و لا تعولن علي
[صفحه 84]
لحن قول [551] بعد التاكيد و التوثقه. و لا يدعونك ضيق امر، لزمك فيه عهدالله، الي طلب انفساخه [552] بغير الحق، فان صبرك علي ضيق امر ترجو انفراجه [553] و فضل عاقبته، خير من غدر تخاف تبعته. و ان تحيط بك من الله فيه طلبه [554] فلا تستقيل [555] فيها دنياك و لا آخرتك.
اياك والدماء و سفكها [556] بغير حلها، فانـه ليس شيء ادني [557] لنقمـه و لا اعظم لتبعه و لا احري بزوال ن و انقطاع مده، من سفك الدماء بغير حقها. و الله سبحانـه مبتدي بالحكم بين العباد، فيما تسافكوا من الدماء يوم القيامـه، فلا تقوين سلطانك بسفك دم حرام، فان ذلك مما يضعفه و يوهنـه، بل يزيله و ينقله و لا عذر لك عندالله و لا عندي في قتل العمد، لان فيع قود [558] البدن. و ان ابتليت بخطاء و افرط عليك
[صفحه 85]
سوطك [559] او سيفك [560] او يدك بالعقوبه [561] فان في الوكزه [562] فما فوقها مقتله، فلا تطمحن [563] بك نخوه سلطانك عن ان تودي الي اولياء المقتول حقهم.
و اياك و الاعجاب بنفسك و الثقه بمايعجبك منـها و حب الاطراء، [564] فان ذلك من اوثق فرص [565] الشيطان في نفسه ليمحق ما يكون من احسان المحسنين.
و اياك و المن علي رعيتك باحسانك، او التزيد [566] فيما كان فعلك، اوان تعدته فتتبع موعدك بخلفك، فان المن يبطل الاحسان و التزيد يذهب بنور الحق و الخلف يوجب المقت [567] عندالله والناس. قال الله تعالي [568] «كبر مقتا عندالله ان تقولوا ما لا تفعلون». [569].
[صفحه 86]
و اياك و العجله بالامور قبل اوانـها [570] او التسقط [571] فيها عند امكانـها، اواللجاجه [572] فيها اذا تنكرت [573] او الوهن [574].
عنـها اذا استوضحت [575] فضع كل امر موضعه و اوقع كل امر [576] موقعه.
و اياك و الاستئثار [577] بما الناس فيه اسوه [578] و التغابي [579] عما تعني [580] به
[صفحه 87]
مما قد وضح للعيون، فانـه ماخوذ منك لغيرك [581] و عما قليل تنكشف عنك اغطيه الامور و يتصف منك للمظلوم. املك حميه انفك [582] و سوره [583] حدك [584] و سطوه يدك و غرب [585] لسانك و احترس من كل ذلك بكف البادره [586] و تاخيره السطوه، حتي يسكن غضبك فتملك الاختيار،
[صفحه 88]
و لن تحكم [587] ذلك من نفسك حتي تكثر همومك بذكر المعاد الي ربك.
و الواجب عليك ان تتذكر ما مضي لمن تقدمك من حكومـه عادله، او سنـه فاضله، او اثر عن نبينا- صلي الله عليه و آله و سلم او فريضه في كتاب الله، فتقتدي بما شاهدت [588] مما عملنا بـه فيها [589] و تجتهد لنفسك في اتباع ما عهدت اليك في عهدي هذا و استوثقت بـه من الحجه لنفسي عليك، لكيلا تكون لك عله عند تسرع نفسك الي هواها. و انا اسال الله بسعه رحمته و عظيم قدرته علي اعطاء كل رغبه [590] ان يوفقني و اياك لما فيه رضاه من الاقامـه علي الغدر الواضح اليه و الي خلقه، مع [591] حسن الثناء في العباد و جميل الاثر في البلاد و تمام الن و تضعيف الكرامـه [592] و ان يختم لي و لك بالسعاده و الشـهاده، «انا اليه راجعون» [593] و السلام علي رسولالله- صلي الله عليه- و آله الطيبن الطاهرين و سلم تسليما كثيرا،والسلام [594].
پاورقي
[1] الماثر و الاثار، اعتمادالسلطنـه، ص 186. و فيات معاصرين، علامـه محمد قزويني. مجله يادگار، سال 3، شمارهي 4. سبك شناسي، ملك الشعراي بهار، ج 3، ص 365. از صبا که تا نيما، يحيي آرين پور، ج 1، ص 145.
[2] وفيات معاصرين، شادروان محمد قزويني. مجلهي يادگار، سال سوم، شمارهي چهارم. سبك شناسي، بهار، ج 3، ص 365. «نقل از لغتنامـه دهخدا».
[3] الماثر والاثر، اعتماد السلطنـه، ص 186، تاريخ طبع 1306 ق، تهران. (موضوع اين كتاب تاريخ پادشاهي ناصرالدين شاه و شرح حال رجال آن دوره ميباشد). رجوع شود بـه فهرست كتابهاي چاپي فارسي، خانبابامشار، ج الف.
[4] سبك شناسي، ملك الشعراي بهار، ج 3، ص 365.
[5] تاريخ رجال ايران، م بامداد، ج 3، ص 291.
[6] الماثر و الاثار، ص 186 و نيز رجوع شود به: فهرست، خانبابامشار، ج الف. سبك شناسي، بهار، ج 3، ص 365. الذريعه الي تصانيف الشيعه، الشيخ آغا بزرگ الطهراني، ج 7، ص 162.
[7] لغتنامـهي دهخدا از: مجلهي يادگار، سال 3، شمارهي 4، ص 8. وفيات معاصرين، شادروان محمد قزويني. سبك شناسي، بهار، رجوع شود به: تاريخ رجال ايران، م بامداد، ج 7 3 ص 291. فهرست، خانبابامشار، ج الف.
[8] الماثر و الاثار، ص 186. مجلهي يادگار، سال 3 ش 4، ص 8. تاريخ رجال ايران، ج 3 ص 291 و …
[9] درون فهرست خانبارمشار،نام مولف و كاتب ميرزا محمد رضا كلهر فرزند محمد رحيم ذكر شده است. فهرست كتابهاي چاپي فارسي، ج 2، ايرانشناسي، ص 2962.
اين كتاب اولين بار درون سالهاي 1285 که تا 1286 و در 430 صفحه بـه قطع وزيري با خطي زيبا بچاپ رسيده است. و در سال 1303 ق، بـه اهتمام علي اكبر خوانساري دوباره عرضه شده است. كتاب مخزن الانشاء منتخبي هست از منشات نواب تهراني،محمد تقي علي آبادي، فاضل خان گروسي، محمد بروجردي، ميرزا مـهدي خان منشي، معتمدالدوله، قائم مقام فراهاني و ديگران. صاحب الذريعه درون معرفي اين كتاب چنين آورده است: مخزن الانشاء من جمع السيد الميرمحمد صادق بن الميرابي القاسم خوانساري، مطبوع من 1285 الي 1286، جمع فيه منشات الوزراء المترسلين و الكتاب و مكاتباتهم الفارسيه، منـها منشات ميرزا عبدالوهاب خان معتمدالدوله الاصفهاني و منـها منشات صاحب الديوان ميرزا محمد تقي خان علي آبادي و منـها منشات ميرزا مراسلاته و ديباجه الجهاديه الكبري الموسومـه باحكام الجهاد الجهاديه و الصغري و «مفتاح النبوه» و غير ذلك و في اول المجموعه ترجمـه عهد مالك الاشتر و شرحه بالفارسيه لاقا محمد ابراهيم النواب ابن بدايع نگار آقا محمد مـهدي الطهراني المتوفي قبيل الثلاثمائه و طبع في هامشـه مدح النبي (ص) و اميرالمومنين (ع) و قصه المعراج من مستخرجات «خسرونامـه» له المنظوم علي بحر التقارب و مجموع هذه المنشات في 430 ص بالقطع الوزيري و الخط الدقيق.
الذريعه الي تصانيف الشيعه، ج 20، ص 224.
كتاب ديگري با نام مخزن الانشاء تاليف كمال الدين حسين واعظ بيهقي كاشفي (متوفي 910) وجود دارد.
در فهرست نسخههاي خطي آمده است: مخزن الانشاء از حسين بن علي كاشفي زمان تاليف: قرن نـهم ه. ق، اهداء به: امير عليشير نوايي. (فهرست كتابخانـهي ملي/ ج 5/ نسخ خطي دانشگاه) «مخزن الانشاء از كمال الدين حسين واعظي بيهقي كاشفي متوفي درون 910 مولف درون مقدمـه تصريح ميكند كه اين كتاب را بـه نام سلطان حسين بايقرا درون 907 پرداخته است.
(مجلس: 2258، روا كوشكو: 1049 و قاهره دارالكتب: 175 م ادب فارسي) چنين نوشته است: «مخزنالانشاء في ما يكتب بالفارسيه الي طبقات الناس، للمولي الواعظ المسفر الحسين بن علي الكاشفي البيهقي المتوفي حدود 910، الفه للسلطان حسين ميرزا بايقرا …
براي اطلاع بيشتر رجوع شود بـه الذريعه، ج 20، ص 223 و 224 و نيز به: فهرست كتابخانـهي ملي ج 5/ فهرست كتابخانـهي مجلس، ج 6.
[10] فهرست، خانبابامشار، ج الف بـه نقل از مجله يادگار سال 3، ش 4، ص 8 و سال 5/ ش 1 و 2، ص 127: شرح نـهجالبلاغه ابن ابيالحديد چاپ سال 1271 ق، خط او ميباشد. و نيز شرحي از عهدنامـه ترجمـه بدايع نگار درون كتابخانـهي رضويه موجود هست كه درون سال 1262 بـه اين كتابخانـه وقف شده است.
اين شرح ديباچه و خطبه ندارد و اين احتمال كه اثر بدايع نگار باشد بسيار ضعيف است. درون مورد آثار بدايع نگار بـه اين منابع رجوع شود:
الماثر و الاثار، اعتماد السلطنـه/ سبك شناسي،بهار، ج 3 تاريخ رجال، م بامداد ج 3، فهرست سپهسالار، ابن يوسف شيرازي، ج 2، الذريعه، ج 4 و 7 و 20. فهرست، خانبابامشار، ج الف. فهرست منزوي، ج 6، ص 3465، مجله يادگار، سال 3، ش 4 و سال 5 ش 1 و 2، لغتنامـه دهخدا، ازصبا که تا نيما، يحيي آرين پور ج 1، ص 145 -149، اعيان الشيعه، ج 5، ص 466.
[11] الماثر و الاثار، ص 186.
[12] براي اطلاع بيشتر از ترجمـهها و شروح عهدنامـه بـه اين منابع رجوع كنيد:
فهرست نسخ خطي كتابخانـهي ملي، ج 1، ص 157 و 191. ج 2، ص 8 و 208. ج 5 ص 370. ج 6 ص 139. فهرست، منزوي، ج 2. فهرست كتابخانـهي مدرسهي عالي سپهسالار، تاليف: ابنشيرازي، ج 2 صفحات 140 که تا 143. و نيز بـه الماثر و الاثار و … الذريعه الي تصانيف الشيعه، ج 4 و 13.
[13] مناقب، ج 2.
[14] رجوع شود به: مروج الذهب و معادن الجوهر، ج 1، ترجمـهي پاينده، ص 693 و 694.
[15] رجال الكشي.
[16] في الاختصاص … روي اده الي عوانـه قال لما جاء هلاك الاشتر الي علي بن ابيطالب- صلوات الله عليه- صعد المنبر و خطب الناس، ثم قال:
«الا ان مالك بن الحارث قد مضي نحبه و اوفي بعهده و لقي ربه فرحم الله مالكا لو كان جبلا لكان فندا و لو كان حجرا لكان صلدا، لله مالك و ما مالك؟ و هل قامت النساء عن مثل مالك؟ و هل موجود كمالك؟» قال فلماتت نزل و دخل القصر اقبل عليه رجال من قريش فقالوا: لشد ما جزعت عليه و لقد هلك. قال: ام (اما) و الله هلاكه فقد اعزا اهل المغرب و اذل اهل المشرق. قال: بكي عليه اياما و حزن عليه حزنا شديدا و قال: لا اري مثله بعده ابدا. و قريبا من ذلك في الامالي شيخ المفيد، المجلس التاسع، الحديث 4.
[17] منظور «عمار ياسر» و «مالك اشتر» است.
[18] «روي المفضل بن عمر عن ابي عبدالله (ع) قال: يخرج مع القائم (ع) من ظهر الكوفه سبعه و عشرون رجلا، خمسه عشر من قوم موسي الذين كانوا يهدون بالحق و به يعدلون و سبعه من اهل الكهف و يوشع بن نون و سلمان و ابودجانـه الانصاري و المقداد و مالك اشتر فيكونون بين يديه انصارا و حكاما.»
الارشاد، شيخ المفيد، باب ذكر علامات قيام القائم، فصل سيرته عند قيامـه و طريقه احكامـه … الحديث 10.
[19] منشات (م ش): ج. منشاه (منشا). ماخوذ از تازي. نوشتههاي منشيانـه. انشاء كرده شده. نوشته شدهها. نوشتهها. نامـهها. مراسلات.
[20] مبدعات (م د) ج. مبدعه (مبدع). چيزهاي تازه. آفريدهها. هر چيز تازه كه درون آن بدعت باشد.
[21] بلغاء (ب ل). ج بليغ. شيوا سخنان، چيره زبانان، زبان آوران، سخنگزاران.
[22] مراتب (م ت): ج مرتبه. درجهها. پايهها. طبقات. رتبهها.
[23] متشتت (م ت ش ت ت): متفرق. پراكنده.
[24] صحايف (ص ي): ج. صحيفه. نامـهها كتابها.
[25] تذكره (ت ك ر): يادآوري. يادداشت. مجموعه و كتابي كه درون آن ترجمـه احوال شاعران و نويسندگان را گرد آورند. يادگار. ج: تذاكر.
[26] لطايف (ل ي): ج لطيفه. چيزهايي نيكو و نغز. گفتارهاي نرم و مطبوع. دقايق، نكات باريك.
[27] جد (ج د): كوشيدن، راستي، حقيقت، ضد هزل.
[28] هزل (ه ز): (ماخوذ از تازي). سخن بيهوده. مسخرگي.
[29] مثبت (م ث ب): ثابت شده. مدلل. استوار شده. برقرار. ثبت شده. نوشته.
[30] مسطور (م س): (ماخوذ از تازي). نوشته شده، بـه سطر درون آورده. مرقوم وبيان شده.
[31] خلان (خ ل): ج خليل. دوستان.
[32] اخوان (ا خ): (ماخوذ از تازي). برادران و دوستان «اخوان الصفاء و خلان الوفاء»: جمعيت سري فلسفي و عرفاني كه درون قرن چهارم (ه. ق) درون بصره و بغداد تشكيل يافت و هدف و مرام آن ترويج اخوت و صفا بين مردم و رفع اختلاف فكري و مذهبي از طريق ترويج حكومت عقل و تلفيق بين فلسفه و مذهب بوده است. اين جمعيت را اخوان الصفاء و خلان الوفاء ميناميدند. درون متن حاضر مفهوم لغوي اين كلمات مورد نظر است.
[33] مباسطت (م س ط): (ماخوذ از تازي). گشاده رويي. با كسي فراخي ورزيدن و اين عبارت از دوستي است.
[34] مترسلين (م ت ر س): ج مترسل، كسي كه رساله نويسد. دبير، منشي.
[35] ذيل (ذ): دنباله، پايين، آخر هر چيز. ضميمـه. بخشي درون پايان كتاب كه براي توضيح بعض مطالب متن نويسند. رساله يا كتابي كه درون تكميل مطالب كتاب ديگر نويسند. ج: اذيال.
[36] اشباع (ا ش): سير گردانيدن. سير كردن. پر و بسيار، پر و فراوان.
[37] انطباع (ا ن ط): نگاشته شدن، نقش پذيرفتن. چاپ شدن. مـهر پذيرفتن. چاپو طبع. ج: انطباعات.
[38] انام (ا): اسم جمع. آفريدگان. مخلوق خلق.
[39] مستطاب (م س ت): پاك يافته شده. خوش آمده. پاك و پاكيزه.
[40] تيمن (ت ي م): همايون و خجسته داشتن. تبرك جستن. فرخ شمردن. بفال نيك گرفتن خجستگي. ميمنت.
[41] اعمال (ا ع): درون اينجا نواحي (حكومتي).
[42] مغازي (م): ج مغزي. جنگها. مواضع غزو. ميدانهاي جنگ. مدايح و مناقب جنگجويان. ج: مغزاه.
[43] اشتر (ا ش ت): كسي كه پلك چشم او برگردانيده و دريده شده باشد. و لقب مالك بن حارث- نخعي.
[44] مجاملت (م م ل): خوشرفتاري كردن. نكويي كردن. حسن معاشرت. ج: مجاملات.
[45] دقايق (د ي): ج دقيقه. نكات باريك. خردهها. دقايق نظري و عملي.
[46] مطالعت (م ل ع): مطالعه: توفيقاتي كه از طرف حق تعالي عارفان را دست دهد.
[47] (ا ق ت): گرفتن. اخذ كردن. آموختن. گرفتن كتاب يا رساله اي با تصرف و تلخيص.
[48] اقتناص (ا ق ت): شكار كردن.
[49] شوارد (ش ر): ج شارده: نوادر و غرائب.
[50] تمشيت (ت م ش ي): روان كردن، براه انداختن، راندن. كارگزاردن، سروسامان دادن.
[51] مـهام (م م): ج مـهم. كارهاي سخت. امور عظيم و دشوار.
[52] شيم (ش ي): خلقها. طبيعتها. عادتها. خويهاي نيك، ج شيمـه.
[53] فائز (ي): رستگار شونده، پيروزي يابنده. غالب. فاتح.
[54] رهي (ر): غلام، بنده، چاكر. فدايي.
[55] ضراعت (ض ع): فروتني نمودن. خواري نمودن. زاري. رام شدن.
[56] نحل (ن ح): ج نحله. دعويها. مذاهب.
[57] اعتصام (ا ت): چنگ درون زدن. پناهنده شدن. خويشتن داري از گناه.
[58] امتثال (ا م ت): فرمان بردن. فرمان بجاي آوردن.
[59] زفت (ز ف): بخيل، ممسك.
[60] سبع (س ب): دد. حيوان وحشي درنده. ج: اسبع، سباع.
[61] زلل (ز ل): لغزش، خطا، گناه. (مص).
[62] طاري: ناگاه درون آيند. ناگاه روي داده. گذرنده. عارض.
[63] منـهج (م ن ه): راه آشكار و گشاده. راه راست و گشاده. ج: مناهج.
[64] منـهكت (م ه ك): دشواري و گسستگي.
[65] روعت (ر و ع): خوف و ترس و بيم.
[66] حدت (ح د): تندي، تيزي، برندگي، خشم.
[67] شره (ش ر): حريص شدن. آز. طمع. ميل فراوان بـه چيزي داشتن.
[68] مسامات (م): نبرد براي اثبات بزرگي و هم شاني كردن.
[69] سخط (س خ): غضب كردن. كراهت داشتن. ناخشنودي.
[70] الحاف (ا): ستيزه و جدال كردن. نافرماني كردن.
[71] عطيت (ع ي): دهش و بخشش. ج: عطايا.
[72] تجافي (ت): دوري كردن. بـه يكسو شدن.
[73] جبان (ج): ترسو. كم دل. بي جرات. ج: جبناء.
[74] جلايل (ج): ج جليل، جليله.
[75] ذل (ذ ل): خواري. مذلت. رام شدن.
[76] جبن (ج ب): ترس. كم دلي. بد دلي.
[77] بطانـه (ب ن): دوست نزديك، راز دار. نزديك و محرم.
[78] اوزار (ا): ج وزر. گناهها، بزهها. سنگينيها. گرانبها.
[79] آثام: ج اثم. گناهها. بزهها.
[80] اعوان (ا): ج عون. ياران. مددكاران. نصرت كنندگان.
[81] اثمـه (ا ث م): گناهكاران.
[82] نفاذ (ن): نفوذ يافتن. رواني كار. جاري شدن فرمان.
[83] آلام: ج الم، دردها. رنجها.
[84] آصار: ج اصر: گناه. بار.
[85] ورع (و ر): پرهيزگاري. تقوي. پارسايي.
[86] اطراء (ا ط): نيك ستودن كسي را، مبالغه كردن درون مدح كسي.
[87] قلق (ق ل): بي آرامي، بيقراري، اضطراب. آشفتگي، پريشاني.
[88] موونت (م ئو ن): مئونت، بار گراني نفقهي عيال و كفالت عيال. خرج، هزينـه، بار، ثقل. رنج و محنت.
[89] مناقشت (م ق ش): مجادله كردن. ستيزه كردن. سختگيري كردن بر كسي مخصوصا درون محاسبه.
[90] محترفه (م ح ت ر ف): گروه پيشـهوران.
[91] عتاد (ع): ساخت و سامان، آنچه جهت سفر و جز آن آماده سازند.
[92] طمانينت (ط م ا ن): آرامش، قرار، سكون دل. آسايش.
[93] بغي (ب غ): ستم كردن، تعدي كردن، تجاوز كردن. فزوني جستن. گمراهي.
[94] زمعات جمع زمعه: قطعه، مقداري از گياه. يقال: «ارض فيها زمعه من النبت» اي قطعه.
[95] متاع (م): آنچه كه از آن سود برند. آنچه كه حوايج را سودمند بود. ج: امتعه.
[96] طرف (ط ر): ج طرفه. چيزهاي تازه و عجيب.
[97] اقمشـه (ا م ش): ج قماش.
[98] مجلويات (م): مكتسبات. ج مجلويه. امتعه گرانبها و خاص هر ديار.
[99] توليت (ت ي): ولايت دادن. سرپرستي شغلي را بـه عهده كسي سپردن.
[100] عنف (ع ن): درشتي، شدت، مقابل لطف. سخت دلي.
[101] شراست (ش س): بد خويي، بد خلقي.
[102] فتور (ف ت): سستي، ضعف. كندي.
[103] ارومت (ا م): بيخ درخت و جز آن. ج: اروم.
[104] عوايد (ع ي): ج عايد (عائده). درآمدها. فوايد، منافع آنچه بـه كسي مسترد شود و بازگردد از وجوه نقد و جز آن.
[105] جلادت (ج د): چابك بودن. نيرومند بودن. يلي، شجاعت.
[106] تفقد (ت ف ق): جويا شدن. باز جستن. دلجويي.
[107] انجاح (ا): روا كردن. برآوردن حاجت.
[108] مكرمت (م ك ر م): جوانمردي. بزرگي.
[109] ذات اليد (ت ل ي): ملك يد. مال. مملوك ثروت. دارايي.
[110] مواسات (م): ياري كردن بـه مال و تن.
[111] تيزيل (ت): قرآن.
[112] لجاج (ل): ستيزه كردن، سرسختي كردن.
[113] تمادي (ت): ستيهيدن درون چيزي.
[114] اقصي (ا ق ي): دورتر.
[115] تبرم: (ت ب ر): بستوه آمدن. ملول شدن.
[116] اغراء (ا): تحريك كردن. برانگيختن.
[117] سعت (س ع): گشادگي. وسعت. فراخي. توانگري.
[118] مجهود (م ج): كوشش كرده شده، جهد، كوشش، سعي.
[119] حنيف (ح): راست، مستقيم.
[120] بغات (ب): ج باغي. سركشان. نافرمانان.
[121] ولات (و): ج والي.
[122] دني (د): ناكس، پست، ضعيف.
[123] غرور (غ ر): فريفتن، بيهوده اميدوار كردن، بـه چيز باطل طمع بستن.
[124] استيفاء (ا): تمام فراگرفتن. تمام بازستادندن. طلب تمام چيزي را كردن.
[125] منال (م): محلي كه از آن سود و حاصلي بدست آيد. درون آمد املاك و اراضي و شغل و منصب و جز آن. مال و ثروت.
[126] منشرح (م ن ش ر): باز، گشاده.
[127] عرض (ع ر): ذات، نفس. آبرو، ناموس، شرف. ج: اعراض.
[128] مطامع (م م): ج مطمع: چيزي كه درون آن طمع بندند، مورد آز، آرزوها. طبعها.
[129] داعيه (ي): مونث داعي. سبب، موجب. انگيزه، علت. ج: دواعي.
[130] احتراس (ا ح ت): نگهباني كردن.
[131] خسار (خ): تباهي. نيستي.
[132] عوار (ع): پارگي درون جامـه و پارچه، دريدگي. عار و ننگ.
[133] مقصور (م ق): كوتاه كرده شده. مختصر شده.
[134] ضياع (ض): ضايع شدن، تباه شدن.
[135] نـهزهي بلا (ن ه ز): دچار بلا، درون لغت، نـهزه بمعناي شكار آمده است.
[136] وصمت (و م): ننگ، عيب.
[137] ادبار (ا): پشت كردن. نگون بختي.
[138] ناصيت (ص): ناصيه: پيشاني.
[139] اجحاف (ا): كار بر كسي تنگ گرفتن. گزند كردن.
[140] معونت (م ن): ياري كردن. كمك كردن.
[141] افاضت (ا ض): افاضه: پر كردن ظرف که تا حدي كه لبريز شود. فيض رسانيدن، بهره دادن. ج: افاضات.
[142] اشاعت (ا ع): آشكارا كردن. فاش كردن. گستردن.
[143] عدت (ع د): آمادگي و استعداد.
[144] دهاقين (د): ج: دهقان.
[145] سواد (س): ديههاي شـهر و حوالي آن، روستاها.
[146] تفويض (ت): سپردن، واگذاردن. ج.: تفويضات.
[147] استطلاع (ا): آگهي خواستن، پرسيدن.
[148] استظهار (ماخوذ از تازي) استعانت، حمايت، پشتيباني.
[149] مكايد (م): ج مكيده: بدانديشي، بد سگالي.
[150] تجري (ت ج ر): گستاخي، دليري ج: تجريات.
[151] تفرس (ت ف ر): دانستن چيزي بـه علامت و نشان، دريافت بـه فراست، ادراك، فهم. ج: تفرسات.
[152] بار: انجمن، بارگاه، سرا پرده.
[153] مرافق (م ف): ج مرفق، چيزهايي كه از آنـها سود برند، وسايل آسايش.
[154] رجوع شود بـه توضيح شماره 6، ص 37.
[155] بايقه (ي ق): سختي و بلا و كار بد. ج: بوائق.
[156] غائله (ئ ل): دشواري، سختي، بدي. آسيب، گزند. ج: غوايل.
[157] محترز (م ح ت ر): دوري كننده، پرهيز كننده. احتراز كننده.
[158] شنعت (ش ن ع): زشتي، قبح بدي.
[159] تسعير (ت س): نرخ گذاشتن، تعيين بها كردن. ارزيابي.
[160] صوافي (ص): ج صافيه. آن قسمت از غنايم كه بـه پيغمبر و امام ميرسيد و از ديگر غنايم كه ميان غازيان تقسيم ميشد ممتاز بود. املاك خالصه.
[161] صناعي: كه درون فارسي صناعتي گفته ميشود. صنعتي. درون اينجا مقصود مطلق كار هست نـه صنعتي درون مقابل طبيعي.
[162] ثقات (ث): ج ثقه. معتمدان، اشخاص مورد اطمينان.
[163] ساكن الحاش: آرام.
[164] مزاح العله (م ح ع ل ل): علت بر طرف شده.
[165] اسعاف (ا): برآوردن و روا كردن (حاجت و غير آن).
[166] مراضي (م ض): چيزهاي مطبوع و پسنديده.
[167] مباغي (م): ج مبغي. مطلوبات. انجام مباغي: برآوردن مطلوبات و خواستهها.
[168] جماح (ج): سركشي اسب. سركشي كردن، خونسردي.
[169] تفصي (ت ف ص): رستن، رهايي. از تنگي درون آمدن. ج: تفصيات.
[170] عطيت (ع ي): چيزي كه بـه كسي عطا كنند، بخشش. ج: عطيات، عطايا.
[171] وافي: وفا كننده بـه عهد، لايق، با كفايت. پر، درست، كامل.
[172] عيار (ع): چاشني زر و سيم. معيار و ترازوي زرسنج.
[173] وسع (و س): توانگري. توانايي. فراخي.
[174] اطالت (ا ل): اطاله: طول چيزي را. دراز كردن. بـه درازا كشيدن.
[175] نفور (ن ف): رميدن. دور شدن.
[176] مرعي (م ر ع ي): مراعات شده، آنچه كه رعايت شود.
[177] تطاول (ت و): گردنكشي. دراز دستي. تعدي و گستاخي كردن.
[178] قلت (ق ل): كمي، اندكي.
[179] توفر (ت و ف): بسيار شدن، نگه داشتن حرمت كسي.
[180] اقطاع (ا): چيزي را از خود بريدن و به كسي دادن. بخشيدن ملك يا قطعه زميني بـه كسي كه از درآمد آن زندگاني گذراند. ج: اقطاعات.
[181] مامون (م): زنـهار داده، امان داده شده، درون امان.
[182] حزم (ح ز): استواري. هوشياري، دورانديشي.
[183] ذمت (ذ م): ذمـه: ضمانت. نتيجهاي كه از تعهد حاصل شود. عهد. پيمان.
[184] وقايه (و ي): محافظت، نگهباني، حراست.
[185] التزام (ا ل ت): همراه بودن، ملازم شدن. ملزم شدن بـه امري.
[186] تشتت (ت ش ت): پراكنده شدن. پراكندگي. ج: تشتتات.
[187] مجانبت (م ن ب): پهلوي هم واقع شدن.
[188] مواعيد (م): ج ميعاد.
[189] وبال (و): شدت، سختي، عذاب، بدي و سوء عاقبت.
[190] احكام (ا): استوار گردانيدن.
[191] حرز (ح ر): پناهگاه. جاي استوار.
[192] جري (ج): گستاخ، بي باك.
[193] حظ (ح ظ): بهره بردن، نصيب يافتن، برخورداري.
[194] تاويل (ت): بيان كردن. تفسير كردن. شرح و بيان كلمـه يا كلام بطوري كه غير از ظاهر آن باشد. ج: تاويلات.
[195] نكث (ن ك): شكست پيمان. فسخ معامله.
[196] وعد (و ع): نويد كسي را، نويد دهي. نكث وعد: پيمان شكني.
[197] نطاق (ن): كمربند، ميان بند.
[198] اعتناق (ا ت): دست بـه گردن يكديگر زدن درون جنگ و جز آن.
[199] تفصي (ت ف ص): رستن. رهايي جستن.
[200] ورطه (و ر ط): هلاكت. امري دشوار كه از آن نتوانند رهايي يابند. چاه.
[201] تبعه (ت ب ع): نتيجه، عاقبت، جزاي گناه. فرجام بد. ج: تبعات.
[202] اراقت (ا ق): ريختن.
[203] ازاحت (ا ح): دورگردانيدن. زايل كردن.
[204] نخوت (ن و): تكبر، خودپرستي، بزرگ منشي.
[205] تاديت (ت ا): ادا كردن.
[206] رجيم (ر): سنگسار شده. رانده، مطرود. نفرين شده، ملعون.
[207] ستردن (س ت ر د): پاك كردن، زدودن. محو كردن. زايل كردن.
[208] مقت (م ق): بيزاري. نفرت. دشمن داشتن.
[209] طيش (ط ي): سبكي، سبكسري. خفت عقل.
[210] شره (ش ر ه): حرص، آز.
[211] حميت (ح ي): مردانگي. مروت. غيرت.
[212] سورت (س ر): تندي، تيزي. شدت اثر.
[213] سطوت (س ط و): حمله. هجوم. غلبه.
[214] بادره (د ر): تندي و تيزي درون كار. سخن گفتن بي انديشـه.
[215] (س ي): ج سيرت. روشها. سنتها. طريقهها. مذهبها.
[216] م ر ض ي): پسنديده. آنچه كه مورد پسند و رضايت واقع شده.
[217] محمود (م): ستايش كرده شده. ستوده. نيكو سيرت.
[218] مجاري (م): ج مجري. راهها. طرق گذرگاهها.
[219] في «عبده» ط. بيروت: و من عهد.
[220] في «ابن»: رحمـهالله.
[221] في «ابن»: امر اميرها.
[222] في «عبده» ط. بيروت: حين اضطرب محمد بن ابيبكر.
[223] في «ابن» و «صبحي»: و هو اطول عهد كتبه و اجمعه للمحاسن.
[224] ولا (و ل ي) ه: جعله واليا.
[225] جبايه (ج ب ي): التحصيل، الجمع.
«و لا ينبغي لي ان ادع الجند … و جبايه الارض» الخطبه/ 119/ «صبحي»
« … و من كان بصفتك فليس باهل ان يسد بـه ثغر …، او يشرك في امانـه او يومن علي جبايه».
الكتاب/ 71 (الي المنذربن الجارود)/ «صبحي».
[226] استصلاح (ص ل ح): استصلحه: وجده صالحا.
[227] ايثار (ا ث ر): التفضيل- اثره: فضله.
«تعبدو اللدنيا اي تعبد و اثروها اي ايثار» الخطبه/ 111/ «صبحي».
[228] فرائض (ف ر ض): جمع الفريضه: ما فرض في الكتاب من الاحكام.
و في هذا الكتاب: «(يا مالك) و الواجب عليك ان تتذكر ما مضي لمن تقدمك من حكومـه عادله او سنـه فاضله او اثر عن نبينا (ص) او فريضه في كتاب الله» و ايضا: «و كل قد سمي الله له سهمـه و وضع علي حده فريضه في كتابه او سنـه نبيه» و «(يا مالك) و ليكن في خاصه ما تخلص بـه لله دينك اقامـه فرائضه التي هي له خاصه» و «ليس من فرائض الله شي، الناس اشد عليه اجتماعا، مع تفرق اهوائهم و تشتت آرائهم من تعظيم الوفاء بالعهود».
«الفرائض، الفرائض ادوها الي الله تودكم الي الجنـه» الخطبه/ 167/ «صبحي»
« … و فرائض لابد من امضائها»: الخطبه/ 216/ «صبحي»
«لا قربه بالنوافل اذا اضرت بالفرائض.» قصار الحكم/ 39/ «صبحي»
«لا عباده كاداء الفرائض.» قصار الحكم/ 113/ «صبحي»
«و الاموال اربعه اموال المسلمين فقسمـها بين الورثه في الفرائض.» قصار الحكم/ 270/ «صبحي»
(علم الفرائض: علم يعرف بـه كيف تقسم التركه علي مستحقيها. اصحاب الفرائض: الورثه الذين لهم سهام مقدره.(لاروس العربي).
[229] سنن (س ن ن): جمع السنـه: الطريقه، الشريعه، السيره، سنـه الله: حكمـه في خليفته. سنـه الرسول: ما نسب اليه من قول او فعل او تقرير.
و في هذا الكتاب خطابا لمالك: «و لا تحدثن سنـه تضر بشيء من ماضي تلك السنن».
[230] جحود (ج ح د): مص، انكار الحق مع العلم به.
[231] اضاعه (ض ي ع): التضييع. اضاعه: ضيعه.
[232] في «ابن»: بيده و قلبه و لسانـه.
[233] في «ابن» ينزعها عند الجمحات. و قال ابن ابيالحديد: « … نزعها بكفها».
[234] جمحات: منازعات النفس الي شـهواتها و ماربها.
«و يزعها عند الجمحات … و يزعها اي يكفها عن مطامعها اذا اجمحت عليه فلم تنقد لقائد العقل الصحيح و الشرع الصريح». شرح نـهجالبلاغه، شيخ محمد عبده، الجزء الثالث، ص 82. ط بيروت.
[235] اماره (ا م ر): المغريه علي الشر، الباعثه المغريه. «ان النفس لاماره بالسوء» قرآن سوره يوسف/ آيه 53.
[236] وجهتك (و ج ه): ارسلتك.
[237] ولاه (و ل ي): المتسلطون علي البلاد، الحاكمون، جمع الوالي.
[238] في «ابن»: تقوله فيهم.
[239] في «ابن»: «فليكن الذخائر اليك ذخيره، العمل الصالح.
[240] شح بنفسك: ابخل بنفسك عن الوقوع في غير الحل، فليس الحرص علي النفس ايفاءها كل ما تحب، بل من الحرص ان تحمل علي ما تكره.
و قال الامام شيخ محمد عبده في شرحه: «ابخل بنفسك عن الوقوع في غير الحل، فليس الحرص علي النفس ايفاءها كل ما تحب، بل من الحرص عليها ان تحمل علي ما تكره ان كان ذلك في الحق، فرب محبوب يعقب هلاكاو مكروه يحمد عاقبه». الجزء الثالث، ص 83 -84. ط. بيروت.
[241] اشعر قلبك الرحمـه، اي اجعلها كالشعار له و هو الثوب الملاصق للجسد. شرح نـهجالبلاغه، ابن ابيالحديد بـه تحقيق محمد ابوالفضل ابراهيم، الجزء السابع عشر، ص 33.
[242] يفرط: يسبق.
[243] الزلل: الخطا.
[244] «يوتي مبني للمجهول، نائب فاعله علي ايديهم. اصله تاني السيئات علي ايديهم الخ». شرح نـهجالبلاغه الامام شيخ محمد عبده، الجزء الثالث، ص 84. ط. بيروت.
[245] صفح: عفو. صفح عنـه: اعرض عن ذنبه، اعرض عنـه و تركه.
[246] في «ابن» و في «صبحي»: «مثل الذي تحب و ترضي … ».
[247] استكفاك امرهم: طلب منك كفايه امرهم و القيام بتدبير مصالحهم.
[248] لا تنصبن نفسك لحرب الله: لا تنصبن نفسك لمخالفه شريعه بالظلم و الجور. قال ابن ابيالحديد: «قوله «لا تنصبن نفسك لحرب الله» اي لا تبارزه بالمعاصي» الجزء السابع عشر، ص 33.
[249] في «ابن» و ايضا في «عبده» ط. بيروت: «لا يدي لك بنقمته».
[250] لا يد لك بنقمته: ليس لك يد ان تدفع نقمته، لا طاقه لك بها. قال ابن ابيالحديد.
في شرحه: «فانـه لا يدي لك بنقمته، اللام مقحمـه و المراد الاضافه و نحوه قولهم: لا ابالك». الجزء السابع عشر، ص 33.
[251] لا تبجحن (ب ج ح): لا تفرحن. بجح به: كفرح لفظا و معني.
[252] البادره (ب د ر): ما يبدر من الحده عند الغضب في قول او فعل.
[253] في «ابن»: عنـها.
[254] مندوحه (ن د ح): المتسع، المخلص. «لك عن هذا الامر مندوحه اي يمكنك تركه و الميل عنـه».
[255] مومر (ا م ر): مسلط. و قال ابن ابيالحديد: قوله «و لا تقولن اني مومر» اي لا تقل اني امير و وال امر بالشيء فاطاع. شرح ابن ابيالحديد، الجزء السابع عشر، ص 33.
[256] ادغال (د غ ل): ادغال الفساد. «و الادغال: الافساد». شرح ابن ابيالحديد. الجزء السابع عشر.
[257] منـهكه (ن ه ك): مضعفه. (نـهكه: اضعفه).
«منـهكه للدين: ضعف و سقم» ابن ابيالحديد. الجزء السابع عشر.
[258] غير (غ ي ر): حادثات الدهر بتبدل الدول.
[259] الابهه: العظمـه و الكبرياء.
[260] المخيله (خ ي ل): الخيلاء و العجب. ج: مخايل.
[261] يطامن (ط م ن) الشيء: يخفض منـه.
[262] طماح: النشوز و الجماح.
[263] غرب: حده. ابن ابيالحديد و الغرب: حد السيف، و يستعار للسطوه و السرعه في البطش و الفتك. الجزء السابع عشر، ص 34.
[264] يفيء: يرجع. و في شرح ابن ابيالحديد: حرف المضارعه مضموم لانـه من «افاء». الجزء السابع عشر، ص 34. اما المصحح لم يضبطلها مضموما في الاصل.
[265] عزب: غاب. قال ابن ابيالحديد: قوله: «و يفيء» «اي يرجع اليك بما بعد عنك من عقلك … ). الجزء السابع عشر، ص 34.
[266] مساماه: المباراه في السمو، اي العلو. قال ابن ابيالحديد في شرحه: مساماه الله تعالي: مباراته في السهو و هو العلو.
[267] يذل (ذ ل ل): ضد يعز.
[268] يهين (ه و ن): يخزي و يذل.
[269] مختال: معجب بذاته.
[270] في «ابن»: «من لك هوي فيه … ». من لك فيه هوي: لك اليه ميل خاص.
[271] ادحض: ابطل.
[272] كان … حربا: كان محاربا.
[273] ينزع: يقلع عن ظلمـه.
[274] في «عبده» ط. بيروت: « … و يتوب».
[275] في «ابن»: يسمع دعوه …
[276] مضطهدين (ض ه د): اسم مفعول من اضطهاد، بمعني ايذاء و تعذيب. المضطهد 6 المعذب، المظلوم.
[277] المرصاد (ر ص د): المكمن، وقف له بالمرصاد: ترقبه ليوقع بـه شرا.
[278] في «عبده» ط. بيروت: « … احب الامور … اوسطها … اا … و اجمعها … ».
[279] سخط: غضب، ضد رضي.
[280] يجحف برضي الخاصه: يذهب برضاهم.
[281] موونـه (مان): القوت، الذخيره والعده.
[282] الرخاء (مص): سعه العيش.
[283] الالحاف: الالحاح و الشده في السوال.
[284] املمات: جمع الملمـه: النازعه الشديده من نوازل الدنيا.
[285] في «ابن»: «و انما عمود الدين … ».
[286] جماع المسلمين: جماعه المسلمين.
[287] العده: جهاز من مال و سلاح لحوادث الدهر.
[288] الصغو: (بالكسر و الفتح) الميل. في شرح ابن ابيالحديد: صغوك بالكسر … و قال ابن ابيالحديد «الصغو بالكسر و الفتح و الصغا مقصور: الميل. الجزء السابع عشر: ص 35 -36.
[289] في «عبده» ط. بيروت: و ليكن ابعد … و اشنوءهم … اطلبهم … اشنا: ابغض.
[290] اطلبهم لمعائب الناس: اشدهم طلبا لمعائب الناس.
[291] ستر: فعل ماض، صله من اي احق السائرين لها بالستر. راجع نـهجالبلاغه شرح الامام محمد عبده، الجزء الثالث، ص 86 -87. ط بيروت.
[292] العوره: كل امر يستحيامنـه، كل شيء يستر الانسان من اعضائه انفه و حياء، كل مكمن للستر.
[293] اطلق: احلل.
[294] عقده: موضع العقد، ما يمسك الشيء و يوثقه. ج: عقد.
[295] حقد: الغضب الثابت في القلب. ج: احقاد، حقود.
[296] وتر: العداوه.
[297] تغاب (غ ي ب): تغافل.
[298] يضح (و ض ح): يظهر.
[299] (ساع) الساعي: النمام بمعائب الناس.
[300] غاش (غ ش ش): الذي يغش الناس. ج: غششـه، غشاش.
[301] الفضل: (هنا) الاحسان بالبذل.
[302] في كلام الامام، اشاره الي الايه الكريمـه «الشيطان يعدكم الفقر» فاعل يعد في كلام الله الشيطان و في كلام الامام، البخيل. و المعلوم ان البخيل مصداق من مصاديق المفهوم الشيطان.
[303] في «ابن»: يضعفك.
[304] الشره: اشد الحرص.
[305] غرائز: طبائع متفرقه.
[306] في «ابن»: شروزرائك.
[307] في «ابن»: من كان قبلك للاشرار وزيرا.
[308] في «ابن»: فلا يكونن …
[309] بطانـه: خاصه بطانـه الرجل: خاصته. و هو من بطانـه الثوب، خلاف ظهارته. ج: بطائن.
[310] الاثمـه (ا ث م): جمع اثم و هو فاعل الاثم، اي الذنب.
[311] الظلمـه: جمع ظالم.
[312] الاصار: جمع اصر و هو الذنب و الاثم.
[313] الاوزار: جمع وزر و هو الذنب و الاثم.
[314] في «ابن» و ايضا في «صبحي»: اوزارهم و آثامـهم.
[315] الالف: الالفه و المحبه.
[316] رضهم: عودهم.
[317] علي ان لا يطروك: يزيدوا في مدحك.
[318] «ابن» و «عبده» ط. بيروت: لا يبجحوك.
لا يبجحوك: يفرحوك بنسبه عمل عظيم اليك و لم تكن فعلته.
[319] الزهو: العجب.
[320] تدني: تقرب.
[321] العزه (هنا): الكبر.
[322] في «عبده» ط. بيروت: لا يكون.
[323] التزهيه: ضد ترغيب، زهده فيه: ضد رغبه فيه.
[324] التدريب (د ر ب): الاعداء المنظم لبعض المـهمات.
[325] في «ابن»: «الي حسنظن و ال برعيته … ».
[326] في «عبده» ط. بيروت: علي ما ليس قبلهم.
[327] قبلهم: عندهم.
[328] النصب: التعب.
[329] البلاء (هنا): الصنع مطلقا، حسنا او سيئا.
[330] سن (عليهم السنـه): وضعها.
[331] في «ابن»: مناقشـه الحكماء. المنافقه: المحادثه.
[332] الكتاب: جمع الكاتب.
«و الكتبه منـهم عاملون للعامـه كالمحاسبين و المحررين في المعتاد من شوون العامـه، كالخراج و المظالم و منـهم مختصون بالحاكم يفضي اليهم باسراره و يوليهم النظر فيما يكتب لاوليائه و اعدائه و ما يقرر في شوون حربه و سلمـه مثلا». شرح نـهجالبلاغه للامام شيخ محمد عبده، الجزء الثالث، ص 89 -90. ط بيروت.
[333] الرفق (رف ق): لين الجانب و اللطف.
[334] في «عبده» ط. بيروت: وكلا.
[335] في «عبده» ط. بيروت. قد سمي الله سهمـه.
[336] سهمـه: نصيبه من الحق.
[337] في «ابن» و ايضا في «عبده» ط. بيروت.: فريضته في كتابه.
[338] في «عبده» ط. بيروت: في جهاد عدوهم.
[339] يكون من وراء حاجتهم: يكون محيطا بجميع حاجاتهم عا لها.
[340] المعاقد: العقود في البيع والشراء و ما شابهها مما هو شان القضاه.
[341] «جمع المنافع من حفظ الامن و جبايه الخراج و تصريف الناس في منافعهم العامـه، ذلك شان العمال. والموتمنون هم الكتاب». شرح الامام عبدهخ، الجزء الثالث، ص 90. ط. بيروت.
[342] المرافق: المنافع التي يجتمعون لاجلها.
[343] الترفق: التكسب بايديهم ما لا يبلغه كسب غير هم من سائر الطبقات.
[344] «ابن»: «مما لا يبلغه … ».
[345] رفدهم: مساعدتهم وصلتهم.
[346] توطين (و ط ن): تهيا. وطن نفسه علي الامر: هياها لفعله.
[347] «ابن»: اطهركم.
[348] جيب القميص: طوقه و يقال نقي الجيب اي طاهر الصدور القلب.
[349] الحلم (هنا): العقل.
[350] ينبو عليه: يتجا في عنـهم و يبعد. ينبو علي الاقوياء: يشتد و يعلو عليهم الكهف ايديهم عن ظلم الضعفاء. شرح عبده، الجزء الثالث ص 91. ط. بيروت.
[351] في «عبده» ط. بيروت. ثم الصق بذوي الاحساب.
[352] جماع من الكرم: مجموع منـه.
[353] شعب: جمع شعبه.
[354] العرف: المعروف.
[355] في «عبده» ط. بيروت. «ما يتفقده الولدان … ».
[356] تفاقم الامر: عظم، اي لا تعد شيئا قويتهم بـه غايه في العظم زائدا عما يستحقون، فكل شيء قويتهم بـه واجب عليك اتيانـه و هم مستحقون لنيله. شرح نـهجالبلاغه، للامام عبده، الجزء الثالث، ث 92. ط. بيروت.
[357] لا تحقرن لطفا: لا تعد شيئا من تلطفك معهم حقيرا فتتر كه لحقارته بل كل تلطف- و ان قل- فه موقع من قلوبهم. شرح نـهجالبلاغه للامام عبده، الجزء الثالث، ث 92. ط. بيروت.
[358] اثر: افضل و اعلي منزله.
[359] واساهم: ساعدهم بمعونته لهم.
«فليكن افضل روساء الجند اي ساعدهم بمعونته لهم». شرح نـهجالبلاغه، عبده الجزء الثالث، ص 92. ط. بيروت.
[360] افضل عليهم: افاض.
[361] الجده: الغني.
[362] خلوف اهليهم: جمع خلف، و هو من يبقي في الحي من النساء و العجزه بعد سفر الرجال.
[363] ليس في «ابن» من «و ان افضل … » الي « … صدورهم … ».
[364] حيطه: من مصادر «حاطه» بمعني حفظه و صانـه.
[365] في «ابن» و «عبده» ط. بيروت. ولاه امورهم.
[366] ذووالبلاء: اهل الاعمال العظيمـه.
[367] في «ابن»: فعالهم.
[368] الناكل: المتاخر القاعد.
[369] بلاء امريء: صنيعه الذي ابلاه.
[370] في «ابن»: تعظم.
[371] ما يضلعك من الخطوب: ما يوودك و يثقللك و يكاد يميللك من الامور الجسام.
[372] في «ابن» قال الله سبحانـه.
[373] سوره النساء/ آيه 59.
[374] محكم الكتاب: نصه الصريح.
[375] سنـه الرسول كلها جامعه و لكن رويت عنـه سنن افترقت بها الاراء، فاذا اخذت فخذ بما اجمع عليه مما لايختلف في نسبته اليه.
[376] في نسخه «صبحي»: لا تمحكه الخصوم و في «عبده» ط. بيروت: لا تمحكه الخصوم.
تمحكه الخصوم: تجعله ما حقا لجوجا. يقال: محك الرجل- كمنع- اذا لج في الخصومـه و اصر علي رايه.
قال الامام عبده: امحكه جعله محكان اي عسرا الخلق او اغضبه اي لا تحمله مخاصمـه الخصوم علي اللجاج و الاصرار علي رايه. شرح نـهج البلاغه الجزء الثالث ص 94. ط. بيروت.
[377] يتمادي: يستمر و يسترسل.
[378] ازله: السقطه في الخطاء.
[379] لايحصر: لا يعيا في المنطق. حصر: ضاق صدره اي لا يضيق صدره من الرجوع الي الحق.
[380] من الغيء: من الرجوع الي الحق.
[381] لا تشرف نفسه: لا تطلع و الاشراف علي الشيء: الاطلاع عليه من فوق. لا تشرف نفسه علي طمع: فالطمع من سافلات الامور من نظر اليه و هو في اعلي منزله النزاهه لحقته و صمـه النقيصه فما ظنك بمن هبط اليه و تناوله.- شرح نـهجالبلاغه للامام شيخ محمد عبده. الجزء الثالث، ص 94. ط.بيروت.
[382] ادني فهم و اقصاه: اقربه و ابعده.
[383] الشبهات: ما لا يتضح الحكم فيها بالنص فينبغي الوقوف علي القضاء حتي يرد الحادثه الي اصل صحيح- الامام عبده في شرحه.
[384] التبرم: الملل و الضجر.
[385] اصرمـهم: اقطعهم للخصومـه و امضاهم.
[386] لا يزدهيه اطراء: لا يستخفه زياده الثناء عليه. الاطراء: المدح و الثناء.
[387] الاغراء: التحريض.
[388] تعاهده: تتبعه بالاستكشاف و التعرف.
[389] في «ابن»: «افسح» (فعل امر من باب افعال).
[390] افسح له في البذل: اوسع له في العطاء بما يكفيه.
[391] في «ابن»: «ما يزيح».
[392] استعملهم اختبارا: و لهم الاعمال بالامتحان.
[393] محاباه: اختصاصا و ميلا منك لمعاونتهم.
[394] اثره: استبدادا بلا مشوره.
[395] شعب: فروع، فانـهما جماع من شعب الجور و الخيانـه: يجمعان فروع الجور و الخيانـه.
[396] توخ: اطلب و تحرا هل التجربه الخ.
[397] القدم: واحده الاقدام. الخطوه السابقه و اهلها هم الاولون.
[398] اسبغ: اكمل، اوسع.
[399] ثلموا امانتك: نقصوا في ادائها او خانوا.
[400] العيون: الرقباء.
[401] حدوه لهم: سوق لهم و حث.
[402] اجتمعت بها … اخبار عيونك: اتفقت عليها اخبار الرقباء.
[403] استجلاب الخراج: طلب جلب الخراج.
استجلب ه: طلب ان يجلب.
[404] اذا شكوا ثقلا او عله: يريد المضروب من مال الخراج او نزول عله سماويه بزرعهم، اضرت بثمراته.
«فان شكوات ثقلا»، اي ثقل طسق الخراج المضروب عليهم، او ثقل وطاه العامل. «او عله نحوان يصيب الغله افه كالجراد و البرق او البرد.- شرح نـهجالبلاغه، ابن ابيالحديد، الجزء- السابع عشر، ص 72.-
[405] انقطاع شرب: ماء في بلاد تسقي بالانـهار. « … بان ينقص الماء في النـهر اوتتعلق ارض الشرب عنـه لفقد الحفر».- شرح ابن ابيالحديد الجزء السابع عشر، ص 72.-
[406] انقطاع باله: ما يبل الارض من ندي و مطر فيما تسقي بالمطر. (باله: المطر).
[407] احاله الارض: تحويلها البذور الي فساد بالتعفن.
[408] اغتمر (غ م ر) ها: ا من الغرق فصارت غمقه- اي غلب عليها الندي و الرطوبه حتي صار البذر فيها غمقا- ككتف- اي له رائحه خمـه و فساد.
قال ابن ابيالحديد: «او احاله ارض اغتمرها غرق» يعني او كون الارض قد حالت و لم يحصل منـها ارتفاع لان الغرق غمرها و افسد زرعها. الجزء السابع عشر. ص 72.
[409] اجحف (ج ح ف) بها العطش: اتلفها، ذهب بماده الغداء من الارض فلم ينبت.
[410] التجح (ب ج ح): السرور بما يري من حسن عمله في العدل.
[411] استفاضه العدل: انتشاره.
[412] معتمدا فضل قوتهم: متحدا زياده قوتهم عمادا لك تستند اليه عند الحاجه.
[413] اجمام: الترفيه، الاراحه. قال الامام عبده: « … و انـهم يكونون سندا بما ذخرت عندهم من اجمالك اي اراحتك لهم.» شرح نـهجالبلاغه. الجزء الثالث ص 97. ط. بيروت.
[414] في «عبده» ط. بيروت: في رفقك بهم.
[415] في «ابن» و «صبحي»: طيبه انفسهم به.
قال الامام عبده: «طيبه- بكسرالطاء- مصدر طاب و هو عله لاحتملوه اي لطيب انفسهم باحتماله». شرح نـهجالبلاغه الجزء الثالث. ص 97.
[416] اعواز: الفقر، الحاجه.
قال ابن ابيالحديد: «انما توتي الارض اي انما تدهي من اعواز اهلها اي من فقرهم. شرح نـهجالبلاغه، الجزء السابع عشر، ص 73.
[417] اشراف انفس الولاه علي الجمع: لتطلع انفسهم الي جمع المال، ادخارا لما بعد زمن الولايه اذا عزلوا.
قال ابن ابيالحديد: و الموجب لاعوازهم طمع ولاتهم في الجبايه و جمع الاموال لانفسهم و لسلطانـهم و سوء ظنـهم بالبقاء يحتمل ان يريد بـه انـهم يظنون طول البقاء وينسون الموت و الزوال.- شرح نـهجالبلاغه. الجزء السابع عشر. ص 73 -.
[418] في «ابن» و «عبده» ط- بيروت: لوجود صالح الاخلاق.
[419] لا تبطره (ب ط ر): لا تطغيه.
[420] ملا: جماعه من الناس تملا البصر.
[421] في «ابن»: لا تقصر بـه و ايضا في «عبده» ط. بيروت.
[422] لا تقصر بـه الغفله: لا تكون غفلته موجبه لتقصيره في اطلاعك علي ما يرد من اعمالك و لا في اصدار الاجوبه عنـه علي وجه الصواب.
[423] في «ابن»: و فيما. و ايضا في «عبده» ط. بيروت.
[424] عقدا اعتقده لك: معماله عقدها لمصلحتك.
[425] لا يعجز عن اطلاق ماعقد عليك: اذا وقعت مع احد في عقد كان ضرره عليك لايعجز عن حل ذلك العقد.
[426] الفراسه: قوه الظن و حسن النظر في الامور، المـهاره في ادراك الباطن، من نظر الظاهر.
[427] الاستنامـه: السكون و الثقه.
[428] في «ابن» و «صبحي»: يتعرضون.
[429] يتعرفون لفراسات الولاه: يتوسلون اليها لتعرفهم.
[430] بتصنعهم: بتكلفهم اجاده الصنعه.
[431] في «ابن»: حسن حديثهم.
[432] في «ابن» و «صبحي»: ولوا.
[433] في «عبده» ط. بيروت: وليت.
[434] تغابيت (غ ي ب): تغافلت.
[435] استوص (و ص ي): اوص.
قال ابن ابيالحديد في شرحه: استوص بالتجار … خيرا اي اوص نفسك بذلك و منـه قول النبي صلي الله عليه و آله: «استوصوا بالنساء خيرا». و مفعولا «استوص و اوص» هاهنا محذوفان للعلم بهما و يجوزان يكون «استوص» اي اقبل الوصيه مني بهم و اوص بهم انت غيرك». الجزء السابع عشر. ص 84.
[436] المضطرب بماله: المتردد بـه بين البلدان.
المضطرب: المسافر و الضرب: السير في الارض. قال الله تعالي: اذا ضربتم في الارض. سوره النساء/ آيه 101.
[437] المترفق (ر ف ق): المكتسب.
[438] قال ابن ابيالحديد في شرحه: و روي «بيديه» تثنـه يد. الجزء السابع عشر. ص 84.-
[439] المرافق (ر ف ق): ما ينتضع بـه من الادوات و الانيه.
[440] لا يلتئم الناس لمواضعها: لا يمكن التئام الناس و اجتماعهم في مواضع تلك المرافق من تلك الامكنـه.
قال ابن ابيالحديد: و روي «حيث لايلتئم» بحذف الواو- الجزء السابع عشر. ص 84.-
[441] انـهم سلم: ان التجار و الصناع مسالمون.
[442] البائقه: الداهيه.
قال الامام عبده في شرحه: «والتجار و الصناع مسالمون لا تخشي منـهم داهيه العصيان.
[443] الصنيق: عسر المعامله.
[444] الشح (ش ح ح): البخل.
[445] الاحتكار (ح ك ر): حبس المطعوم و نحوهي عن الناس- لا يسمحون بـه الا باثمان .
[446] البياعات (ب ي ع): جمع البياعه: مايباع.
[447] اسعار: جمع السعر: الثمن.
[448] المبتاع (ب ي ع): (هنا) المشتري.
[449] قارف (ق ر ف): خالط.
[450] الحكره (ح ك ر): الاحتكار.
[451] فنكل به: اوقع بـه النكال و العذاب عقوبه له.
[452] في «عبده» ط- بيروت: و عاقب.
[453] في «ابن» عاقبه من.
[454] في «عبده» ط- بيروت: و المساكين.
[455] البوسي (ب ا س): شده الفقر.
[456] الزمني (ز م ن) جمع زمن و هو المصاب بالزمانـه، اي العاهه، يريد ارباب العاهات المانعه لهم عن الاكتساب. (الزمني: اولوالزمانـه- شرح نـهجالبلاغه، ابن ابيالحديد الجزء السابع عشر. ص 86).
[457] القانع (ق ن ع): السائل.
[458] المعتر (ع ر ر): المتعرض للعطاء بلا سوال، الذي يعرض لك و لايسالك «القانع و المعتر من الفاظ الكتاب العزيز في سوره الحج/ آيه 36: فلكوا منـها و اطعموا القانع و المعتر.
[459] في «ابن» و احفظ الله.
[460] استحفظك: طلب منك حفظه.
[461] غلات: ثمرات.
[462] صوافي: جمع صافيه: ارض الغنيمـه.
قال ابن ابيالحديد في شرح كلام الامام: و امره ان يعطيهم من بيت مال المسلمين لانـهم من اصناف المذكورين في قوله تعالي: و اعملوا انـها غنتم من شيء فان لله خمسه و للرسول و لذي القربي و التيامي و المساكين و ابن السبيل - سوره انفال/ آيه 41- و ان يعطيهم من غلات صوافي الاسلام- و هي الارضون التي لم يوجف عليها بخيل و لاركاب- و كانت صافيه لرسولالله صلي الله عليه و آله، فلما قبض صارت لفقراء المسيلن و لما يراه الامام من مصالح الاسلام. الجزء السابع عشر، ص 86.
[463] «فان للاقصي منـهم الذي للادني» اي كل فقراء المسلمين سواد في سهامـهم، ليس فيها اقصي و ادني، اي لا توثر من هو قريب اليك او الي احد من خاصتك علي من هو بعيد ليس له سبب اليك و لا علقه بينـه و بينك. و يمكن ان يريد به: لا تصرف غلات ما كان من الصوافي في بعض البلاد الي مساكين ذلك البلاد خاصه، فان حق البعيد عن ذلك البلد فيها كمثل حق المقيم في ذلك البلد.- شرح نـهجالبلاغه. ابن ابيالحديد. الجزء السابع عشر، ص 86 -87.
[464] بطر: طغيان بالن.
[465] في «ابن» بتضييع التافه.
[466] التافه: الحقير.
[467] لا تشخص همك: لا تثرف اهتمامك عن ملاحظه شوونـهم (اشخصت زيدا من موضع كذا، اخرجته عنـه. شرح ابن ابيالحديد. الجزء السابع عشر. ص 87).
[468] لا تصعر خدك لهم: لا تكبر عليهم. فلان يصعر خده للناس، اي يتكبر عليهم.
[469] تقتحمـه العيون: تزدريه (ابن)، تكره ان تنظر اليه احتقارا و ازدراء.
[470] فرغ لاولئك ثقتك: اجعل للبحث عنـهم اشخاصا يتفرعون لمعرفه احوالهم يكونون ممن تثق بهم.
[471] في «ابن»: الي الله سبحانـه.
[472] … و ذوي في السن: المقتدمون عليه.
[473] لذوي الحاجات اي المتظلمين تتفرغ لهم فيه بشخصك للنظر في مظالهم.
[474] تقعد عنـهم جندك و اعوانك: تامر بان يقعد عنـهم و لا يتعرض لهم جندك و اعوانك.
[475] الاحراس: جمع حرس و هو من يحرس الحاكم من وصول المكروه.
[476] الشرط: طائفه ن اعوان الحاكم و هم المعرفون الان بالضابطه واحده شرطه.
[477] «قد روي: حتي يكلمك مكلمـهم. فاعل من كلم و الروايه الاولي احسن.» - شرح ابن ابيالحديد. الجزء السابع عشر. ص 88.
[478] التعته في الكلام: التردد فيه من عجز و عي و المراد غير خائف تعبيرا باللازم.
«غير متتعتع: غير مزعج و لا مقلق. و المتتعتع في الخبر النبوي: المتردد المضطرب في كلامـه عيا من خوف لحقه و هو راجع الي المعني الاول.» - شرح «ابن» الجزء 17 ص 88-.
[479] في غير موطن: في مواطن كثيره.
[480] التقديس (ق د س): التطهير. لن تقدس امـه … اي لا يطهر الله امـه … الخ.
[481] الخرق: العنف ضد الرفق.
[482] العي: العجز عن النطق.
«و روي «ثم احتمل الخرق منـهم والغي» و الغي و هوالجهل ايضا و الروايه الاولي احسن».- شرح «ابن» الجزء 17. ص 88-.
[483] نح: فعل امر من نحي ينحي، اي ابعد عنـهم.
[484] في «عبده» (الجرء الثالث ص 102، دارالمعرفه للطباعه و النشر، بيروت- لبنان): نح عنك و واضح ان هذا تصحيف مطبعي و الصحيح نح عنـهم.
[485] الضيق (ض ي ق): ضيق الصدر بسوء الخلق.
[486] في «ابن»: و الانف. الانف: الاستنكاف، الاستكبار.
[487] اكناف الرحمـه: اطرافها.
[488] في «صبحي»: يوجب.
[489] هنيئا: سهلا لا تخشنـه باستكثاره و المن به.
[490] و امنع في اجمال و اعذار: و اذا منعت فامنع بلطف و تقديم عذر.
[491] يعيا: يعجر.
[492] في «ابن»: عند ورودها.
[493] في «ابن»: تحرج به. حرج (-) ضاق و الاعوان تضيق صدورهم بتعجيل الحاجات و يحبون المماطله في قضائها: استجلابا للمنفعه او اظهارا للجبروت.
[494] في «ابن»: بين الله تعالي.
[495] المواقيت (و ق ي): جمع الميقات: الوقت، الموعد الذي جعل له وقت و قد يستعار للموضع الذي جعل وقت للاجتماع فيه.
[496] اجزل (ج ز ل): اعظم. اجزل تلك الاقسام: اعظمـها.
[497] «ان النظر في امور الرعيه مع صحه النيه الناس من الظلم من جمله العبادات و الفرائض ايضا». شرح «ابن» الجزء 17. ص 90-.
[498] في «ابن» الي الله سبحانـه.
[499] كاملا غير مثلوم: غير مخدوش بشيء من التقصير و لا مخروق بالرياء. «ثم قال له: «كاملا غير مثلوم» اي لا يحملنك شغل السلطان علي ان تختصر الصلاه اختصارا، بل صلها بفرائضها و سنتها و شعائرها في نـهارك و ليلك و ان اتعبك ذلك و نال من بدنك و قوتك.- شرح «ابن» الجزء 17/ ص 90-.
[500] في «عبده» ط- بيروت: اذا اقمت. و في «عبده» ط- مصر: اذا قمت.
[501] التنصير بالتطويل في الاركان.
[502] التضييع بالنقص في الاركان، والمطلوب التوسط.
[503] وجهني (و ج ه): ارسلني.
[504] في «ابن»: و اما بعد هذا.
[505] نـهاه عن الاحتجاب، فانـه مظنـه انطواء الامور عنـه و اذا رفع الحجاب دخل عليه كل احد فعرف الاخبار، ولم يخف عليه شيء من احوال عمله. ثم قال: لم تحتجب، فان اكثر الناس يحتجبون كيلا يطلب منـهم الرفد! و انت فان كنت جوادا سمحا لم يكن لك الي الحجاب داع و ان كنت ممسكا فسيعلم الناس ذلك منك، فلا سيالك احد شيئا.- شرح «ابن» الجزء 17. ص 91-.
[506] سمات: جمع سمـه: العلامـه. اي ليس للحق علامات ظاهره يتميز بها الصدق من الكذب و انما يعرف ذلك بالامتحان و لا يكون الا بالمحافظه.
[507] ففيم احتجابك: فلاي سبب تحتجب عن الناس في اداء حقهم او في عمل تمنحه اياهم.
[508] ايسوا: قنطوا، يئسوا.
[509] البذل: العطاء. فان قنط الناس من قضاء مطالبهم منك اسرعوا الي البعد عنك فلا حاجه للاحتجاب.
[510] في «ابن»: ما لا موونـه.
[511] شكاه (ش ك و): شكايه.
[512] المظلمـه (ظ ل م): الظلامـه. ج: مظالم.
[513] البطانـه: السريره. بطانـه الثوب، خلاف ظهارته بطانـه الرجل: اهله و خاصته. ج: بطائن.
[514] استاثر- استئثارا (ا ث ر) بالشيء علي الغير: خص بـه نفسه.
[515] تطاول- تطاولا (ط و ل): تكبر و ترفع بـه تمدد قائما لينظر الي بعيد.
[516] فاحسم: اقطع ماده شرورهم عن الناس بقطع اسباب تعديهم و انما يكون بالاخذ علي ايديهم و منعهم من التصرف في شوون العامـه.
[517] في «ابن»: مئونـه اولئك.
[518] في «ابن» و في «عبده» ط- بيروت: لا تقطعن. الاقطاع: المنحه من الارض.
[519] الحامـه: الخاصه، القرابه. حامـه الرجل: اقاربه و بطانته.
[520] قطيعه: الممنوح ميالارض.
[521] الاعتقاد (ع ق د): الامتلاك. العقده: الضيعه.
اعتقادالضيعه: اقتناوها و اذا اقتنوا ضيعه فربما اضروا بمن يليها، اي يقرب منـها، من الناس، «اعتقدت عقده، اي ادخرت ذخيره» - شرح «ابن» الجزء 17. ص 98-
[522] الشرب (ش ر ب): النصيب في الماء.
[523] مـهنا ذلك: منفعه الهنيئه.
[524] في «ابن»: خواصك.
[525] المغبه (غ ب ب): العاقبه، عاقبه الشيء.
[526] حيفا: ظلما.
[527] اصحر لهم بعذرك: ابرزلهم و بين عذرك فيه. و هو من الاصحار: الظهور و اصله البروز في الصحراء. اصحرت بكذا: كشفته، ماخوذ من الاصحار و هو الخروج الي الصحراء.
[528] عدل عن كذا: نحاه عنـه. و اعدل عنك ظنوهم: نحها.
[529] رياضه منك لنفسك: تعويذا لنفسك علي العدل.
[530] الاعذار (ع ذ ر): تقديم العذر او ابداوه.
[531] ليس في «ابن» رياضه منك لنفسك و رفقا برعيتك جاء فيه: فان في ذلك اعذارا تبلغ … الخ.
[532] في «ابن»: عدوك لله فيه رضا.
[533] دعه لجنودك: راحه لجنودك.
[534] قارب لتغفل: تقرب منك بالصلح ليلقي عليك عنـه غفله فيغدرك فيها.
[535] في «ابن»: بين عدولك.
[536] الذمـه: اصل معني الذمـه وجدان مودع في جبله الانسان ينبه لرعايه حق ذوب الحقوق عليه و يدفعه لاداء مايحب عليه منـها، ثم اطلقت علي معني العهد و جعل العهد لباسا لمشابهته لي في الوقايه من الضرر.
[537] حط عهدك: (امر من حاط يحوط) احفظ عهدك.
[538] الجنـه: الوقايه، اي حافظ علي ما اعطيت من العهد بروحك.
[539] لما استوبلوامن عواقب الغدر: وجدها و بيله، مـهلكه.
[540] خاس (خ ي س) بعهده: خانـه، نقضه. خاس فلان بذمته. غدر و نكث. لا تخيسن بعهدك: لا تغدرن.
[541] ال: الخداع، المكر، الحيله. ختل (-) ه: خدعه. لا تختلن عدوك: لا تمكرن به.
[542] افضاه: (هنا) افشاه و اصله المزيد من «فضافضوا من باب قعد اي اتسع، فالرباعي بمعني وسعه، والسعه مجازيه يراد بها الافشاء و الانتشار. «افضاء بين عباده: جعله مشتركا بينـهم، لا يختص بـه فريق دون فريق».- شرح «ابن» الجزء 17. ص 108-.
[543] الحريم (ح ر م): ما حرم عليك ان تسمـه.
[544] المنعه: ما تمتنع بـه من القوه.
[545] يستفيضون الي جواره: يفزعون اليه بسرعه، ينتشرون في طلب حاجاتهم و ماربهم، ساكنين الي جواره، فالي ههنا متعلقه بمحذوف مقدر كقوله تعالي: «في تسع آيات الي فرعون». النمل/ 12. اي مرسلا. شرح «ابن» الجزء 17. ص 109.
[546] الادغال (د غ ل): الافساد. فلا ادغال: لا افساد الدغل: الفساد.
[547] المدالسه (د ل س): الخيانـه. لا مدالسه: لا خديعه يقال: فلان لا يوالس و لا يدالس اي لا يخادع و لا يخون. و اصل الدلس الظلمـه التدليس في البيع: كتمان عيب السلعه عن المشتري.
[548] لا خداع فيه: لا مكرو لا حيله فيه.
[549] في «ابن»: و لا تعقده عقدا.
[550] في «عبده» ط. بيروت: تجوز فيه العلل.
العلل: جمع عله و هي في العقد و الكلام بمعني ما يصرفه عن وجهه و يحوله الي غير المراد و ذلك يطرا علي الكلام عنـه ابهامـه و عدم صراحته و لحن القول ما يقبل التوجيه كالتوريه و التعريض فاذا تعلل بهذا المعاقد لك و طلب شيئا لا يوافق ما اكدته و اخذت عليه الميثاق فلا تعلول عليه و كذلك لو رايت ثقلا من التزام العهد فلا تركن الي لحن القول لتتملص منـه، فخذ باصرح الوجوه لك و عليك.- شرح «عبده» الجزء الثالث. ص 107. ط- بيروت- نـهاه عن ان يعقدا عقدا يمكن فيه التاويلات و العلل و طلب المخارج. و نـهاه اذا عقد العقد بينـه وبين العدوان ينقضه معولا علي تاويل خفي او فحوي قول او يقول: انما عنيت كذا، ولم اعن ظاهر اللفظه، فان العقود انما تعقد علي ما هو ظاهر في الاستعمال متداول في الاصطلاح و العرف لا علي ما في الباطن.- شرح «ابن» الجزء 17. ص 109-.
[551] في «ابن»: لحن القول راجع الي توضيح هذا اللفظ في الرقم 16.
[552] انفساخ (ف س خ): انتقاض. انفسخ العقد: انتقض و بطل «و روي «انفساحه» بالحاء المـهملهاي سعته».- شرح «ابن». الجزء 17. ص 109-.
[553] انفراج (ف ر ج) اتساع. انفرج الشيء: اتسع انفرج الحزن اوالهم: انكشف و زال. انفرج فلان ضيقه: تخلص.
[554] ان تحيط بك من الله فيه طلبه: و تخاف ان تتوجه عليك من الله مطالبه في الوفاء الذي عذرته و ياخذ الطلب بجميع اطرافك فلا يملنك التخلص منـه و يصعب عليك ان تسال الله ان يقيلك من هذه المطالبه بعفو عنك في دنيا او آخره بعد ما تجرات علي عهده بالنقض.- شرح «عبده» الجزء الثالث. ص 107 -108-.
[555] في «صبحي» فلا تستقيل.
[556] سفك الدماء: صبه.
[557] في «ابن» شيء ادعي. و ايضا في «عبده» ط. بيروت.
[558] القود: القصاص. و اضافته للبدن لانـه يقع عليه.
(«قود البدن» اي يجب عليك هدم صورتك كما هدمت صوره المقتول و المراد ارهابه بهذه اللفظه انـها ابلغ من ان يقول له: «فان فيه القود.»)- شرح ابن ابيالحديد الجزء السابع عشر. ص 111-.
[559] افرط عليك سوطك: عجل بما لم تكن تزيده: اردت تاديبا فاعقب قتلا.
[560] ليس في «ابن»: او سيفك.
[561] في «عبده» ط- بيروت: بعقوبه.
[562] الوكزه (و ك ز): الضربه بجمع الكف- بضم الجيم- اي قبضته و هي المعروفه باللكلمـه. و كزه: دفعه، ضربه بجمع الكف.
[563] فلا تطمحن بك: لا ترتفعن بك كبرياء السلطان عن تاديه الديه اليهم في القتل الخطا، جواب الشرط.
[564] الاطراء (ط ر ا): المبالغه في الثناء. اطراه: بالغ في مدحه.
[565] فرص (ف ر ص): جمع فرصه و الفرصه: حادث يمكنك لوسعيت من الوصول لمقصدك. و العجب في الانسان من اشد الفرص لتمكين الشيطان من قصده و هو محق الاحسان بما يتبعه من الغرور و التعالي بالفعل علي من وصل اليه اثره.
[566] التزيد (ز ي د): اظهار الزياده في الاعمال عن الواقع منـها في معرض الافتخار. تزيد في الشيء: تكلف الزياده فيه. تزيد الجل في حديثه: زخرفه و زاد فيه علي الحقيقه.
[567] المقت (م ق ت): البعض و السخط. مقت الرجل: ابغضه اشد البغض.
[568] في «ابن»: قال الله سبحانـه و تعالي.
[569] سوره الصف/ آيه 3.
[570] الاوان: الوقت. قبل اوانـه: قبل وقته. في اوانـه: في وقته. ج: اونـه.
[571] في «ابن»: او التساقط.
التسقط (س ق ط): من قولهم: «تسقط في الخبر يتسقط» اذا اخذه قليلا قليلا. تسقط الخير: اخذه شيئا بعد شيء يريد بـه هنا: التهاون.
و في نسخه: التساقط- بمد السين- من: «ساقط الفرس عدوه». اذا جاء مسترخيا.
«نـهيه عن التساقط في الشيء الممكن عندحضوره و هذا عباره عن النـهي عن الحرص و الشجع قال الشنفري: «و ان مدت الا يدي الي الزاد لم اكن.
باعجلهم اذا اجشع القوم اعجل». (شرح «ابن» الجزء/ 17 ص 116).
[572] الجاجه (ل ج ج): الاصرار علي منازعه الامر ليتم علي عسر فيه.
[573] تنكرت (ن ك ر): لم يعرف وجه الصواب فيها.
«نـهيه عن اللجاجه في الحاجه اذا تعدرت، كان يقال: من لاج الله فقد جعله خصما و من كان الله خصمـه فهو محضوم.» شرح «ابن» الجزء 17. ص 116-.
[574] الوهن (و ه ن): الضعف.
و الوهن فيها اهمالها و ترك انتهاز الفرصه فيها. قال الشاعر:
فاذا امكنت فبادر اليها
حذرا من تعذر الامكان
.[575] استوضحت (و ض ح): وضحت، انكشفت.
قال ابن ابيالحديد: «و يروي: «و استوضحت» فعل ما لم يسم فاعله» - الجزء 17/ ص 116-.
[576] في «ابن»: كل عمل و ايضا في «عبده» ط- بيروت.
[577] الاستئثار (ا ث ر): تخصيص النفس بزياده.
استاثر يالشيء علي الغير: خص بـه نفسه.
اياك و الاستئثار: احذر ان تخص نفسك بشيء تزيد بـه عن الناس و هو مما تجب فيه المساواه من الحقوق العامـه.
نـهيه عن الاستئثار و هذا هو الخلق النبوي، غنم رسول صلي الله عليه و آله غنائم خيبر و كانت ملء الارض نعما، فلما ركب راحلته و سار تبعه الناس يطلبون الغنائم و قسمـها و هو ساكت لا يكلمـهم و قد اكثروا عليه الحاحا و سوالا، فمر بشجره فخطفت رداءه، فالتفت فقال: ردوا علي ردائي فلو ملكت بعدد رمل تهامـه مغنما لقسمته بينكم عن آخره ثم لا تجدونني بخيلا و لا جبانا، و نزل وقسم ذلك المال عن آخره عليهم كله، لم ياخذ لنفسه منـه و بره.- شرح «ابن» الجزء السابع عشر. ص 116-.
[578] الناس فيه اسوه: هم فيه متساوون.
[579] التغابي (غ ي ب): التغافل.
«نـهيه له عن التغابي و صوره ذلك ان الامير يومي اليه ان فلانا من خاصته يفعل كذا و يفعل كذا من الامور و يرتكبها سرا، فيتغابي عنـه و يتغافل».- شرح «ابن» الجزء 17/ ص 116-.
[580] في «عبده» ط- بيروت: يعني به. و في شرحه: و ما يعني بـه مبني للمجهول اي يهتم به.
[581] انـه ماخوذ منك لغيرك: معاقب.
[582] املك حميه انفك: املك نفسك عند الغضب.
[583] السوره (س و ر): الحده.
سوره الخمر: حدتها. سوره البرد: شدته. سوره السلطان و الامير: سطوته و اعتداوه.
[584] الحد (ح د د): الباس.
[585] الغرب: الحد، تشبيها له بحدا السيف و نحوه غرب لسانك: حد لسانك و ايضا حده لسانك.
[586] البادره (ب د ر): ما يبدر من اللسان عند الغضب من سباب ونحوه و اطلاق اللسان يزيد الغضب اتقادا، و السكوت يطفيء من لهبه.
[587] في «عبده» ط- بيروت: و لن نحكم.
[588] في «عبده» ط- بيروت: شاهدته.
[589] ضمير «فيها» يعود الي جميع ما تقدم، اي: تذكر كل ذلك و اعمل فيه مثل ما رايتنا نعمل و احذر التاويل حسب الهوي.
[590] قال ابن ابيالحديد: روي «كل رغيبه» و الرغيبه ما يرغب فيه، فاما الرغبه فمصدر رغب في كذا، كانـه قال: القادر علي اعطاء كل سوال، اي اعطاء كل سائل ما ساله.
[591] في «ابن»: من حسن الثناء.
[592] تضعيف الكرامـه: زياده الكرامـه اضعافا.
[593] في «ابن»: انا الي الله راغبون.
في «عبده» ط- بيروت: انا اليه راغبون.
[594] في «ابن» و السلام علي رسولالله صلي الله عليه و (علي) آله الطيبين و الطاهرين. في «صبحي»: صلي الله عليه و آله و سلم- الطيبين الطاهرين و سلم تسليما كثيرا والسلام.
www.safireshgh.net
[عهد نامـه مالک اشتر - saqalein.com حسام ناصري مجري]
نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Wed, 15 Aug 2018 05:37:00 +0000